قصه کودک ششماههای که در آغوش پدر به آرامش رسید؛
آرام باشید؛ فرزند کسی میخواهد بخوابد
شهریار (پانا) - کودک ششماههای خسته و عطشان در آغوش پدر خوابیده است. مادر با دلی پر از بغض و اشک، آرام او را در آغوش میگیرد و لالایی میخواند اما بغض و درد فراق، اجازه نمیدهد که کودک را سیراب کند. قصهای از عشق، فداکاری و دیدار میان زمین و آسمان که در دل هر شنوندهای جای میگیرد.

آرام باشید؛ فرزند کسی میخواهد بخوابد. کودک ششماههای که خسته عطشان است. کودک در آغوشِ پدر خوابیده، آرام باشید تا گریههایتان او را از خواب بیدار نکند.
کودک خسته است؛ بگذارید کمی استراحت کند اما او تشنه است، بهتر نیست او را سیراب کنیم!؟
مادر، کودک ششماهه خود را در آغوش میگیرد؛ آرام از او میپرسد: «زمانی که در آغوش پدر بودی و او تو را به سمت آسمان گرفت، چه دیدی؟»
مادر بیصدا گریه میکند و میخواهد با قطرات اشک، کودک خفته را سیراب کند ولی حتی اشکی برایش باقی نمانده است.
مادر کودک را بر قلب خویش میفشارد، دستانش را چون گهواره تکان میدهد و برای فرزندش لالایی میخواند.
لالا لالا بخواب علیاَصغرم، بخواب که من و پدرت خیالمان راحت باشد که تو دیگر آزرده خاطر نیستی و تو را در بهشت به عموجان عباس میسپرم.
بغض به رباب اجازه نداد که دیگر برای فرزندش، برای تکهای از قلبش لالایی بخواند.
رباب نمیدانست که علیاصغرش در دستان پدر و بین زمین و آسمان چه دید؛
پدر تیری سهشعبه را بر گلوی فرزند و فرزند بوسهی فرشتگان و خدا را بر گلوی خویش دید.
با این حال علیاصغر هیچوقت به مادر نگفت که آن روز چه دید.
ارسال دیدگاه