محمدرضا دلیر*
روایت تصویری یک رمان در «بامداد خمار»
تهران (پانا) - سریال «بامداد خمار» بیش از آنکه اقتباسی تازه در ژانر تاریخی و عاشقانه باشد، بازآفرینی تصویری از یک رمان عامهپسند است.
داستان دورانی از ایران جدید را روایت میکند که سنگ بنای مدرنیته شکل گرفته است. آغاز دورانی که در آن دخترها و پسرها در کنار خیابان کنار هم راه میروند، چیزی که تا قبل از آن کمتر در زندگی روزمره مردم قابل مشاهده بود. در واقع به نظر میرسد وجود اولین نشانههای عبور از جامعه سنتی و به تصویر کشیدن قدرت تصمیمگیری در دختران دلیل استقبال از رمان در دهه ۷۰ شمسی بوده است.
با این حال در ساختار اجرایی سریال کاستیهایی وجود دارد، لحن در این سریال ریتم یکسانی ندارد و گاه دیالوگهایش بیش از حد امروزی و عامیانه و گاه بخشی از آنها ادبی است. این ناهمگونی فقط در یک کاراکتر نیست بلکه در شخصیتهای مختلف دیده میشود که جهان اثر را به هم میریزد. تدوین و میزانسنها به درستی انجام نشده که نشان از بیدقتی یا عجله است. با این حال هرچه داستان جلوتر میرود، از چرخشهای دوربین کاسته میشود و سریال به انسجام میرسد. در حقیقت مخاطب بدون سرگیجه میتواند «بامداد خمار» را تماشا کند.
در میان اجرا، بازیگران زن دست برتر قصه هستند و ایرادات سایر بازیگران و کاراکترها میپوشانند. در قسمتهای پخش شده بازی مرجانه گلچین را میتوان غافلگیری بزرگ «بامداد خمار» دانست که تبدیل به یک برگ برنده شده است. در نهایت سریال هرچه جلوتر میرود قصه محبوبه جوان و رحیم نجار به مرور شکل جدیتر و ملموستری پیدا میکند اما همچنان «بامداد خمار» یک روایت تصویری از کتابی عاشقانه است که به لطف عامهپسند بودن مورد استقبال قرار گرفته است. تکیه بر عشق ممنوع، تضاد طبقات اجتماعی و حضور پررنگ احساسات، همان مؤلفههایی هستند که باعث محبوبیت اثر در گذشته شدند و اکنون نیز تماشاگر امروز را جذب میکنند.
در هفت قسمت اول فیلمنامه بیشتر شبیه نقشهای نیمهکشیده است تا ساختار دراماتیک کامل و بین ایدههای داستانی اتصال منطقی و انرژی لازم برقرار نشده است. ریتم سریال نامنظم جلو میرود؛ بعضی صحنهها طولانی میشوند بدون اینکه بار دراماتیک ایجاد کنند و از بعضی اتفاقها خیلی زود یا بدون پیشزمینه گذر میکنیم. نتیجه این است که مخاطب نه با فضایی ملموس همراه میشود و نه با شخصیتها احساس نزدیکی میکند. البته بهدلیل بار احساسی سریال، عاشقانه بودن آن و رمان پرطرفدار سالهای دور بسیاری از مخاطبان عام سینما این سریال را دوست دارند.
فضای تصویری و طراحی صحنه در بسیاری لحظات خوب است و نشان میدهد فیلمنامهنویس و تیم تولید از نظر ایدۀ بصری به قصه باور دارند؛ اما این باور وقتی پشت متن ضعیف یا سطحی قرار میگیرد قابهای زیبایی را میسازد که حرف قابلتوجهی برای گفتن ندارند.
دیالوگها در بسیاری صحنهها ابزاری برای انتقال اطلاعات یا ایجاد شوخیهای سطحیاند، نه وسیلهای برای آشکارسازی گذشته، باورها یا تضادهای درونی شخصیتها. وقتی محبوبه یا رحیم چیزی میگویند، اغلب آن حرفها بازتابی از نیاز صحنه است؛ نه از ساختار روانی آنها. متن باید توانایی ساختن «همان» لحظههای عمیق را داشته باشد تا دیالوگها به فعل تبدیل شوند، نه شعار.
یکی از نکات مثبت متن، توجه به جزییات محیطی و تاریخی است؛ بهطوری که فضاها محسوس و قابللمساند. مشکل اما این است که این فضاها نقش دراماتیک ندارند و صرفاً پسزمینهای زیبا میسازند. اگر فیلمنامه بتواند از طراحیِ صحنه برای آشکارسازی تضاد طبقاتی، فشارهای روانی یا خاطرات شخصیتها استفاده کند، آنوقت طراحی دیگر تزیینی نخواهد بود و به موتور روایت تبدیل میشود.
ریتم کارگردانی در ۷ قسمت اول دوپاره است: گاهی لحظات دراماتیک را بیدلیل کش میدهد و گاهی برای ایجاد تنش به جلوهگری تصویری پناه میبرد. کارگردان باید تصمیم سادهای بگیرد: آیا میخواهد روایت را آهسته و پرجزئیات جلو ببرد یا بهسرعت به سراغ نقاط عطف برود؟ این تصمیم در سریال دیده نمیشود و بهجای آن هر قسمت ترکیبی از هر دو رویکرد است. پیامدش این است که نقطههای عطف قوی شکل نمیگیرند؛ چراکه ریتم تنظیمشدهای برای فشار دراماتیک وجود ندارد.
قابها در بسیاری لحظات زیبا هستند و رنگ، نور و چینش صحنهها نشان از ذوق تصویری دارند؛ اما انتخاب نماها بیشتر کارکرد تزئینی دارند تا روایتساز. چند نمونه مشخص را در ادامه توضیح میدهیم:
نمایهای کلوزآپ مکرر و متکی بر زیبایی بازیگر [خصوصاً از رحیم] که ظاهر بازیگر را برجسته میکند و درونیات را عملاً کنار میزند.
حرکتهای آرام و موزون دوربین در صحنههایی که باید خشک و زمخت باشند تناسب ندارند و حس فضا را کمرنگ میکنند.
فضاسازی و استفاده از فضای کارگاه چوب، خانه و کوچهها خوب طراحی شدهاند اما کارگردان از پتانسیل این فضاها برای خلق کنشهای ملموس استفاده نمیکند. مثلاً کارگاه نجاری میتوانست کنشمندتر باشد: تراشهها، بو، صدای اره، چیدمان ابزار و تعامل فیزیکی با چوب باید به روایت شخصیت کمک بیشتری میکردند. این موارد بیشتر تزئینیاند و گاهی به ابزار زیباییسازی تبدیل میشوند تا عنصر روایی. اگر دوربین و بازیگران از این فضاها برای تولید کنشهای واقعاً درونی و معنادار استفاده کنند، تضادهای طبقاتی و فیزیکی میتوانستند قویتر شوند.
بازیهای بامداد خمار در هفت قسمت اول دقیقاً همان مسیری را طی میکنند که فیلمنامه و کارگردانی طی کردهاند: شروع بههمریخته و غیرقابلباور و بعد آرامآرام جا افتادن. مشکل این است که ضعف ابتدای سریال آنقدر توی ذوق میزند که هر چقدر هم بازیگران بعداً بهتر شوند، هنوز رد همان بیسامانی ابتدای کار روی اثر مانده است.
صحنۀ دعوای مادر و دختر در قسمت اول نمونۀ آشکار این مشکل است. این صحنه قرار بوده نقطۀ شروع درام باشد، اما بازیها آنقدر مصنوعیاند که انگار دو نفر دارند در تمرین اول یک نمایش داد میزنند، نه اینکه واقعاً در دل دعوایی خانوادگی باشند. شدت احساسات ناگهان از هیچ به اوج میرسد؛ بدون اینکه کوچکترین زمینۀ عاطفیای داشته باشد. نه واکنشها طبیعی است، نه ریتم دیالوگها، نه نگاهها، نه تنش. بازیها در این صحنه نهتنها باورپذیری ندارند، بلکه عملاً مخاطب را از همان لحظۀ اول پس میزنند.
مشکل اصلی فیلمبرداری بامداد خمار این است که دوربین یا بیشازحد دخالت میکند، یا کاملاً بیحس و بیفکر حرکت میکند. هیچ تعادلی میان نمایش و پنهان کردن وجود ندارد و همین باعث میشود تصویر بهجای اینکه جهان داستان را بسازد، مدام آن را لو دهد.
اولین نقطهضعف قابلتوجه وسواس عجیب سریال به کلوزآپهای بیموقع است. دوربین خیلی زود و بیدلیل به صورت شخصیتها نزدیک میشود؛ انگار میخواهد احساسات را بهزور به مخاطب تحمیل کند. این نوع کلوزآپ گرفتن زمانی جواب میدهد که قبلش زمینۀ دراماتیکی ساخته شده باشد، اما اینجا معمولاً هیچ زمینهای وجود ندارد. نتیجهاش این است که احساسات نهتنها منتقل نمیشوند، بلکه مصنوعیتر بهنظر میرسند. دوربین عملاً بازیها را هم بدتر نشان میدهد؛ چراکه ضعفها را به شدیدترین شکل ممکن در صورت بازیگران بزرگ میکند.
موسیقی بامداد خمار برخلاف بسیاری از بخشهای دیگر کیفیت کار را چند پله بالا میبرد. انگار موسیقی نقصهای روایت و بازیها را جمع میکند و حسی را که تصویر و کارگردانی منتقل نمیکنند به دوش میکشد.
اولین نکتۀ قابلتوجه هویت موسیقایی روشن و سازگار است؛ چیزی که در دیگر بخشهای سریال پیدا نمیشود و آهنگساز بدون اینکه خودنمایی کند فضا را میسازد.
حس نوستالژیک و عاشقانۀ موسیقی هم از معدود مواردی است که واقعاً با روح رمان هماهنگ است. انتخاب سازها حسابشده است؛ ترکیبی از صدای سازهای ایرانی با بافتی نرم و مدرن که نه خودنمایی میکند و نه به دام وسترن شدن میافتد. در واقع موسیقی کاری را میکند که کارگردانی، متن و فیلمبرداری نتوانستهاند: خلق زمان و فضا.
سریال از رمانی الهام میگیرد که هم روزگاری پرفروش بوده، و هم سالهاست بهعنوان نمونۀ ادبیات عامهپسندِ ضعیف، سطحی و کلیشهمحور نقد شده است. رمانی که محبوبیتش بیشتر از دل احساسات مستقیم و قصۀ عاشقانۀ تلخ میآمد، نه از ساختار روایی یا عمق ادبی. بنابراین سریال نهتنها باید جهان داستان را بازآفرینی میکرد، بلکه ناچار است نقصهای منبع اصلی را هم مدیریت کند. و اینجاست که موفقیتش نسبی و پرنوسان میشود.
از یکسو، سریال در وفاداری به خط اصلی داستان کاملاً محافظهکار عمل کرده است. روایت عاشقانۀ دختر اشرافزاده و نجار فقیر تقریباً بدون تغییر جدی نوشته شده است؛ همان الگوی آشنا و تکراری عشق ممنوع، اختلاف طبقاتی و سقوط تدریجی. این وفاداری شاید برای مخاطبان نوستالژیک رمان جذاب باشد، اما از نظر اقتباسی یک فرصت بزرگ ازدسترفته است. چرا؟ چون رمان سالهاست بهخاطر ساده کردن روابط انسانی، شخصیتپردازی تکبعدی و نگاه اخلاقگرایانۀ سطحی نقد میشود.
مشکلات فنی سریال کم نیست از نظر فنی اتفاق عجیب غریبی در این هفت قسمت سریال رخ نمیدهد،
زومها پابرجا هستند، زوم به بیرون، زوم به داخل، دوربین روی دست بیجا و قس علی هذا.
نکتهی دیگر که این بار مطرح میکنیم، تدوین بد سریال است. حتی اگر میخواهید این همه صحنهی پوچ و اضافه را نگه دارید (که حذفشان چیزی از سریال باقی نمیگذارد)، حداقل کمی بهتر بین آنها رفتوآمد کنید و ناگهانی نیمی از کل یک اپیزود را روی یک سکانس و شخصیت خاص صرف نکنید.
نکتهی مثبت طراحی عالی صحنه هم سرجای خود باقی است که با اختلاف بهترین بخش سریال محسوب میشود.
بامداد خمار تلاشی ست برای بازسازی یک فضای تاریخی با تمام جزئیات ظاهری، اما نتیجه بیش از آنکه روایت بسازد، به نمایش دکور و لباس محدود شده البته که طراحی صحنه و لباس امیدوارکننده است اما همچنان المان های ظاهری هنرپیشه ها ما را یاد دوران مدرن می اندازد.
بامداد خمار روایت بسیار کندی را پیش میبرد که نشانه فقدان کنترل اجرایی در پروژه است، پروژه ای که با کمی تمرکز بیشتر به راحتی میتوانست لحظات را جور دیگری رقم بزند.
شاید مخاطب به دلیل اقتباس این سریال از رمان، یا هنرپیشه های نام آشنا و یا حتی برای گذران اوقات فراغت تصمیم به دنبال کردن سریال بگیرد اما هیچ کدام از اینها ضعف و کاستی های فنی را جبران نمیکند.
در «بامداد خمار» بر خلاف «سووشون» دوربین حرکت ثابتی دارد و مشخص است که در تدوین پلانهای اضافه حذف شده، بازی بازیگران سطح قابل قبولی دارد با این حال برگ برنده آبیار در انتخاب مرجانه گلچین در نقش دایه است که به خوبی از عهده ایفای نقش برآمده است. همچنین صدای محسن چاووشی و تیتراژ نیز از جذابیتهای این سریال است که مخاطب را با خود همراه میکند.
در مقایسه با «سووشون» سریال «بامداد خمار» ریتم روانتری دارد که مخاطب را اذیت نمیکند. با این حال نرگس آبیار مانند کتاب خیلی سریع به سراغ قصه محبوبه میرود و داستان را آغاز میکند. در واقع پیشزمینهای که باید در یک سریال برای جذب مخاطب چیده شود، در «بامداد خمار» وجود ندارد و داستان با عشق تند محبوبه به رحیم نجار شروع میشود. تجربه «سووشون» نشان داده که نرگس آبیار در روایت یک اقتباس موفق بوده اما در تبدیل کردن آن به یک سریال یا اثر نتوانسته به درستی عمل کند. در واقع او یک روایتگر است نه قصه گو. آنچه در «بامداد خمار» نیز به چشم میخورد روایت تصویری کتاب است نه قصهای مستقل از کتاب. در نهایت برای نقد دقیقتر باید منتظر ادامه داستان ماند.
( منتقد سینما )
ارسال دیدگاه