سحر شیخی*

وقتی در اوج درد، باران عشق می بارد

در راهروهای تاریک و دلگیر بیمارستان نشسته، سرش را روی دستانش می گذارد و آرام آرام این گرمی همدم شبانه‌اش، اشک است که بر روی صورتش حس می کند.

کد مطلب: ۱۱۸۶۲۴۷
لینک کوتاه کپی شد
وقتی در اوج درد، باران عشق می بارد

در راهروهای بیمارستان قدم می‌زند، دلش آتش گرفته، بغض امانش نمی‌دهد انگار که بین آتش باشد و راه رهایی ندارد.

صدای دکتر در گوشش زنگ می‌زند، خانم واقعاً هیچ امیدی نیست اگر بود ما تمام تلاش‌ خود را برای بهبودی دختر شما می‌کردیم. اجازه دهید اعضای بدنش را به کسانی که احتمال زنده ماندن دارند، اهدا کنیم.

سکوت کرده است اما در قلبش ضجه می‌زند؛ این روزها نمی‌داند چقدر همه چیز را مرور کرده، روزی که فهمید باردار است و نه ماه طول کشید تا دختر شیرینش را در آغوش بگیرد، روزی که اولین دندانش رویید، روزی که اولین بار، صدای ظریف دخترش، پاک ترین کلمه را گفت: مادر... مادر...
اشکهایش سرازیر می‌شود، دستش را به دیوار تکیه می‌دهد تا نیفتد، روزی که با گام‌های کوچکش راه می‌رفت و روزی که با شوق و ذوق راهی مدرسه شد.

سرش را در میان دستانش می‌گیرد، شب‌هایی که تا صبح بر بالینش بیدار ماند تا مطمئن شود که حال دخترکش خوب است، اکنون باید حاصل سال‌ها تلاش و زحمتش را، عشقش را، قلبش را به آغوش سرد خاک بسپرد، به این لحظه که می‌رسد، قلبش می‌ایستد، خدایا چکار کنم؟ سرش را به آسمان می‌گیرد و آهی از سر نیاز می‌کشد.

آن ‌سوی راهرو، مادری چادرش را روی سرش می‌کشد و هق هق می‌کند، قصه تلخ روزگار برای او جور دیگری نقل شده، قلب دخترش مشکل دارد و این آغاز قصه مهر است و عشق، با گام‌هایی سست به سوی اتاق دکتر می‌رود، کجا را باید امضاء کنم؟

این داستان مردمانی است که از جنس ایثار هستند و بخشش، پاره قلب خود را می‌بخشند تا جگرگوشه‌ دیگری زنده بماند و در کالبدی دیگر ضربان قلب دختر یا پسرشان را حس کنند.

این آدم‌ها اگر فرشته نیستند، چه نام دیگری می‌توان بر آن‌ها نهاد؟

اهدای عضو، تنها اهدای زندگی نیست، اهدای عشق است و انسانیت.

خبرنگار*

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار