از نگاه یک خبرنگار نوجوان پانا:
تاسوعا در همدان وقتی اشک، قلم را هدایت میکند
همدان (پانا) - صبح تاسوعا، همدان حال و هوای دیگری داشت. خیابانها آرام نبودند، اما سکوتی از جنس احترام در هوا موج میزد. از همان لحظهای که از خانه بیرون آمدم، حس کردم امروز، روزیست که باید با چشم دید، با دل نوشت و با اشک روایت کرد.

در مسیر حسینیهها و تکایا، پرچمهای سیاه در باد میرقصیدند و صدای نوحهخوانی از هر کوچهای شنیده میشد. مردم، زن و مرد، پیر و جوان، کودک و نوجوان، همه آمده بودند تا در سوگ قمر بنیهاشم، علمدار کربلا، اشک بریزند. من، بهعنوان خبرنگار پانا، آمده بودم تا این اشکها را ثبت کنم؛ نه فقط با دوربین، بلکه با قلبم.
در میدان امام، دستههای عزاداری یکی پس از دیگری وارد میشدند. طبلها میکوبیدند، زنجیرها بر شانهها فرود میآمدند، و صدای "یا ابوالفضل" در فضا میپیچید. در چهرهها، چیزی فراتر از اندوه بود؛ نوعی افتخار، نوعی عهد. انگار همه آمده بودند تا بگویند: هنوز هم علمت بر زمین نیفتاده، ای عباس!
در یکی از هیئتها، کودکی را دیدم که با سربند "یا حسین" در آغوش پدرش آرام گرفته بود. پدر، اشک میریخت و کودک، بیآنکه بداند چرا، با او همنوا شده بود. آن لحظه، برایم معنای واقعی "انتقال فرهنگ عاشورا" شد. اینجا، در همدان، عاشورا فقط یک مراسم نیست؛ یک جریان زنده است که از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود.
در کنار بقعه شاهزاده حسین (ع)، جایی که همیشه قلب تپنده عزاداریهای همدان است، جمعیت موج میزد. صدای مداحی، دلها را میلرزاند. پیرزنی را دیدم که با عصا آمده بود، اما با هر "یا حسین" انگار جوانتر میشد. نوجوانانی را دیدم که با اشتیاق، در نظم مراسم کمک میکردند. اینجا، همه خادم بودند؛ خادم یک حقیقت بزرگ.
وقتی مراسم به اوج رسید، آسمان هم انگار دلش گرفت. ابرها آمدند، نسیمی وزید، و پرچمها با شکوه بیشتری به اهتزاز درآمدند. من، در آن لحظه، دیگر فقط خبرنگار نبودم؛ من هم عزادار شده بودم. قلمم از اشک خیس شده بود، اما نوشتم: «تاسوعا در همدان، فقط یک روز نیست؛ یک عهد است، یک حضور، یک ایستادگی.»
ارسال دیدگاه