روایتی از آخرین تولد، یک انگشتر و رفیقی که هرگز بازنخواهدگشت
اصفهان (پانا)- این مسئله که بچهها معصوم هستند را همه قبول دارند اما شنیدن اتفاقات تلخی که وسط بعضی ماجراهایِ مربوط به ما آدمبزرگها می افتد، آنقدر کام همه را تلخ میکند که تمام شدنی نیست. در همین روزهایی که صدای پدافند بالای سرمان میآید و مشغول نوشتن این مطلبم، دو تن از دانش آموزانم را از دست دادهام. انگار دخترِ خودم، ارغوان، را از دست داده باشم. واقعاً شکسته شدم.

به گزارش ادارۀ اطلاع رسانی و روابط عمومی ادارهکل آموزشوپرورش استان اصفهان، این مسئله که بچهها معصوم هستند، را همه قبول دارند. اما شنیدن اتفاقات تلخی که وسط بعضی ماجراهایِ مربوط به ما آدمبزرگها می افتد، آنقدر کام همه را تلخ میکند که تمام شدنی نیست. در همین روزهایی که صدای پدافند بالای سرمان میآید و مشغول نوشتن این مطلبم، دو تن از دانش آموزانم را از دست دادهام. انگار دخترِ خودم، ارغوان، را از دست داده باشم. واقعاً شکسته شدم.
چند روز پیش بود که رژیم جنایتکار اسرائیل، در حملهای ناجوانمردانه باعث شهادت یک خانواده چهار نفره در جاده کمربندی شهر نجفآباد شد. همۀ اعضای خانوادۀ شریفی یعنی پدر و مادر و دو فرزندشان، فاطمه و مجتبی، در این جنایت شهید شدند.
روایتی که میخواهم تعریف کنم، داستان گپوگفت من با چهار نفر از همکلاسیهای شهید فاطمه شریفی در دبیرستان دخترانۀ شهید قربانی ناحیۀ ۴ شهر اصفهان است. درحالی که مشغول نوشتن این مطلب هستم، احساس میکنم، فاطمۀ ۱۴ساله، اینجا جلویم نشسته و مشغول خوردن چای است. نمیدانم چرا. انگار دارد همپای قلمزدن من، داستان دوستهاش را که در موردش صحبت کردهاند، میخواند. من عجیب درگیر خودم شدهام.
وارد مدرسه که شدم، همه جا سیاه پوش شده بود و برای فاطمه تفت زده بودند. با راهنمایی مدیر به طبقه دوم مدرسه رفتم و وارد دومین کلاس از سمت راست شدم. کلاس هفتم (ب). دقیقاً در ردیف آخر، یک صندلی پویشده شده با گل و پرچم، توجهم را به خودش جلب کرد. خب! مشخص شد که محل نشستن فاطمه داخل کلاس کجا بوده است. ریحانهسادات، یگانه، عسل و نیایش، کنار صندلی شهید نشستند و در فضایی پر از سکوت گفتگو آغاز شد.
نفر اولی که میکروفون را گرفت «ریحانه سادات هاشمی» بود. درون چشمهاش نگاه کردم و چقدر عجیب بود وقتی گفتند همین چهارشنبۀ هفتۀ گذشته، در جشن تولد فاطمه شرکت کردند و با هم خندیدهاند. اما حالا قرار است یاد و خاطرۀ فاطمۀ شهید را زنده کنند.
ریحانه در حالی که میکروفن را در دستش جابهجا میکند، باصدای لرزان میگوید: «من ریحانهسادات هاشمی از کلاس هفتم (ب) هستم.»
از ریحانه در مورد فاطمۀ شهید میپرسم. در حالی که کمی مِنمِن میکند و دنبال کلمات میگردد، جواب میدهد: «فاطمه دوست صمیمی من بود و حدوداً شش هفت ساله که با هم رفیق بودیم.» بعد با دستش به سمت صندلی شهید اشاره میکند و ادامه میدهد: «فاطمه، همیشه آخر کلاس مینشست و خیلی سر کلاس، شوخ بود و مثلاً یک مورد خندهداری که داخل کتابها میدید، حتماً به بچهها میگفت که بچهها هم بخندند!»
صحبتهای ریحانه آرامآرام، قلبم را مچاله میکند: «ما آنقدر باهم صمیمی شده بودیم که برای هم کادو میخریدیم. یک روز فاطمه از اهواز برایم انگشتر خرید تا با هم ست کنیم. هر وقت که میرفتم پیشش انگشتر دستم بود. اما یکبار فراموش کردم. آن روز، فاطمه گریه کرد و گفت که مگر ما رفیق نیستیم؟ چرا انگشتر دستت نیست؟ بهخاطر همین از آن روز، سعی کردم همیشه انگشتر دستم باشد. اما نمیدانستم روزی برسد که این انگشتر توی دستم جاودان شود.» دستش را نشان میدهد و میگوید: «این انگشتر، یادگار فاطمه شریفی است.»
ریحانهسادات در حالی که بغضش را فرو میدهد، از آخرین دیدارش با فاطمۀ شهید چنین روایت میکند: «آخرین باری که با او صحبت کردم، جمعه بود و برای عید غدیر به مولودی یکی از همسایگانمان رفته بودیم. فاطمه خیلی خوشحال بود و گفت که بالأخره در این جنگ، ایران پیروز خواهد شد و اسرائیل شکست میخورد.» ریحانه با اشاره به آرزوهای فاطمه ادامه داد: «فاطمه میگفت خیلی آرزو دارد که صاحب خانه شوند و ماشین بخرند. فکرهای بزرگی هم داشت. مثلاً میگفت دوست دارد یک فروشگاه بزرگ و معروف لباس فروشی بزند.»
گفتگو با اولین دانشآموز داشت به میانۀ راه میرسید که ریحانه ساکت شد. سرش را پایین انداخت و فکر کرد. بعد گفت: «فاطمه خیلی مهربان و دلسوز بود. مثلاً وقتی که چیزی با هم میخوردیم، به فکر بقیه بود که آنها هم سهمی داشته باشند. یادم هست برای عید غدیر که به مولودی رفته بودیم، برای من کیک نیاورده بودند. تا فاطمه این صحنه را دید، کیک خودش را به من داد و گفت حالا تو بخور، بعد برای من هم میآورند.»
میکروفون را از ریحانه میگیرم و به نفر بعدی میدهم. اینطور که پیداست، «یگانه محمدشریفی»، حال مساعدی ندارد. او می گوید: «راستش اصلاً خوب نیستم. آخر از وقتی که فهمیدم فاطمه در این حادثۀ تلخ شهید شده است، حالم آنقدر بد بوده که خودم باورم نمیشود. اما تنها کاری هم که از دستم بر میآمده، این بوده که خاطراتم را با فاطمه مرور کنم.»
وی ادامه می دهد: «ما همیشه شریفی صدایش میکردیم. یعنی به اسم کوچک صدایش نمیزدیم.» یگانه، مکث میکند. صدایش را که در اثر بغض گرفته، صاف میکند و در پاسخ به این سؤال که چی شد که به جای شریفی، فاطمه صدایش کردی، میگوید: «توی مدرسه، همه شریفی صدایش میکردیم. اما یکبار که به او گفتم «فاطمه بیا این طرف»، با تعجب برگشت و گفت که چه عجب مرا به اسمم صدا کردی! راستش خیلی خوشحال شد. من هم از آن به بعد همانطوری صدایش میزدم.»
در میان صحبتهای یگانه، نکتهای توجهم را جلب میکند. او میگوید که فاطمه همیشه از بچهها دفاع میکرد و خصوصاً هوای دوستان صمیمیاش را داشت. یگانه همینطور که اینها را تعریف میکند، یک دفعه یادش میافتد که فاطمه شهید شده است و میگوید: « دشمنان ما میخواهند امثال فاطمه که دانشآموز هستند را شهید کنند و بعد وارد ایران شوند. آنها میدانند کسانی که آینده را میسازند، ما دانشآموزها هستیم و برای همین، بچهها را هدف میگیرند.»
یگانه درحالی که خشم و ناراحتی در صدایش موج میزد ادامه داد: «اگر کسی که فاطمه را به شهادت رساند پیدا میکردم، اول یک سیلی به او میزدم و بعد با دستان خودم خفهاش میکردم!»
«عسل عشقینژاد»، نفر بعدی است که با من صحبت میکند. سمت راست صندلی فاطمه نشسته و به من خیره شده است. بیمقدمه میگوید: «من افتخار میکنم که رفیقم شهید شده است. اما مطمئنم آرزوهای خیلی بزرگی داشت و از اینکه به آرزوهاش نرسید واقعاً متأسفم.»
بغض گلویش را گرفت و چشمانش پر از اشک شد. چشمان من هم خیس شده بود. نتوانستم سؤال دیگری از او بپرسم. سرم را پایین انداختم.
«نیایش فدایی» هم حال و روز بهتری از بقیۀ دوستهایش نداشت. کمی خشمگین بود. گفت: «کسی که زورش فقط به بچهها برسد را باید به سزای اعمالش رساند. آخر مگر فاطمه با برادرش -که کلاس سوم بود- و پدر و مادرش، چه آزاری به دیگران رسانده بودند؟»
وی با صدایی لرزان میگوید: «از یک طرف خوشحالم که شهید شده است و از یک طرف، ناراحتم که چرا فاطمه از دست رفت. اما امیدوارم کسانی که باعث شهادت فاطمه شدند، به سزای اعمالشان برسند. چون حق فاطمه این نبود.»
حالا چشمان من هم مثل چشمان بچهها، از اشک خیس شده بود. با خودم فکر کردم کاش این رژیم کودککش هرچه زودتر ریشهکن شود تا دیگر هیچکس نگران از دست رفتن فاطمهها نباشد.
ارسال دیدگاه