چند تصویر دردناک از زندگی مهاجران پاکستانی در تهران

خدا کند باران نیاید

تهران (پانا) - پارسال در این خانه 8 بچه زندگی می‌کردند و حالا شده‌اند 6 تا: «دخترم آنجا افتاده بود، هرکاری کردیم نتوانستیم تیرک سقف را از رویش برداریم، پسرم هم این طرف. از آن وقت تا حالا زنم پا به این اتاق نگذاشته.» علیشیر ایستاده و انگار که با سقف تازه تعمیر شده حرف بزند، سرش را رو به بالا می‌گیرد و با هق هقی که امانش را بریده می‌گوید: «شب عید بود، سه روز پشت سرهم باران بارید. بچه‌ها دراز کشیده بودند تلویزیون تماشا می‌کردند که یکدفعه سقف آمد پایین.» نای ایستادن ندارد؛ پاها سست می‌شود و می‌نشیند.

کد مطلب: ۹۶۷۵۶۶
لینک کوتاه کپی شد
خدا کند باران نیاید

به گزارش ایران، همه پاکستانی‌های محل در 25 کیلومتری تهران دعا می‌کنند که باران امسال سنگین نباشد. صادق پسر 15 ساله علیشیر با بغض می‌گوید: «از آن روز به بعد زیر هر سقفی که می‌روم می‌ترسم. هی خیال می‌کنم الان است که بیاید پایین. همه خانه‌های محله سقف‌ چوبی دارند و چند شب باران بخورد پایین می‌آید.»
بعد از ظهر جمعه محله کوچک پاکستانی‌ها با بیش از 50 خانواده و 300 نفر ساکن، شلوغ‌تر از همیشه است. زیر سایه درخت توت دو دختر خردسال روی زیلوی مندرسی دراز کشیده‌اند و با چشم‌های سیاه از سوراخ‌های پتوی کهنه‌ای که روی خودشان کشیده‌اند نگاهم می‌کنند و زیرزیرکی می‌خندند.

کمی آن سوتر زنی سالخورده روی زمین دراز کشیده تا کمی آفتاب به تن نیمه‌ جانش بنشیند. کودکی 5 ساله وسط تپه‌ای از گل نشسته و با دماغ آویزان پشت وانت اسباب بازی را پر از گل می‌کند. لباس‌های قرمز و سبز روی بند رخت‌ آویزان است. گودال بویناک وسط محل را نگاه می‌کنم و جوی بزرگی که در آن می ریزد. پسربچه‌ها همان نزدیکی دارند کریکت بازی می‌کنند با راکت‌های دست‌ساز و توپی که پوستش کنده شده.

آنقدر محکم به توپ ضربه می‌زنند که دیگر در آسمان صاف نمی‌شود پیدایش کرد. خورشید رنگ پریده، پشت کوه‌ها پناه می‌گیرد و هش هش خداداد کبوترها را روی سقف‌های پوشیده از نایلون خانه‌های چوبی می‌کشاند.
از جاده خاکی و زمین‌های سبز جو و ستون‌های برافراشته کوره‌های آجرپزی می‌گذرم و کنار مسجدی کوچک در انتهای خیابان می‌ایستم. علمی با پارچه‌های سبز روبه‌روی مسجد گذاشته‌اند؛ آنطور که می‌گویند، به نیت حضرت ابوالفضل (ع). خادم حسین بلوچ با کلی پسربچه بازیگوش که دورتادور او پرسه می‌ز‌نند نزدیک می‌شود.

از مسیری که به خاطر باران گل شده به محله کوچک پاکستانی‌ها می‌رسم. خانه‌ها در حصار تپه‌هایی از ضایعات ساختمانی پهلو به پهلوی هم داده‌اند و کودکان قد و نیم قد با لباس‌های سبز و آبی و قرمز پابرهنه مشغول دویدن و بازی هستند. آن طور که خادم حسین در راه تعریف می‌کند 40 سال پیش پدران شان به این محله آمدند و پاگیر شدند: «آن‌ روزها در احمدآباد نزدیک کراچی، شیعه‌ها را آزار می‌دادند، بمب دستی می‌انداختند و خانه‌های ما را آتش می‌زدند. پدران ما مجبور شدند به روستاهای دیگر فرار کنند اما بعد از چند وقت دیگر زمینی نداشتند که کار کنند و خرج خانه را بدهند. بعد از چند وقت برای زیارت به ایران، عراق و سوریه رفتند و در راه برگشت وقتی دیدند در ایران امام خمینی روی کار آمده و کشور اسلامی و حکومت شیعه شده، اینجا ماندیم اما حالا جرأت نداریم تا شاه عبدالعظیم برویم زیارت برگردیم از ترس اینکه مبادا دستگیرمان کنند.»
صدای جیغ و داد و بیداد بچه‌ها فضا را پر کرده است. چند مرد جاافتاده جلو می‌آیند و سلام علیک گرمی می‌کنند. پسری جوان که تقریباً 30 ساله به نظر می‌رسد با لباس بلند کرم رنگ و خاک گرفته‌ای شروع می‌کند به صحبت از حال و هوای زندگی در این بیغوله: «ما همه بدبختی‌های زندگی اینجا را تحمل می‌کنیم اما شما را به خدا بگویید فکری به حال درس خواندن بچه‌های ما بکنند. ما که خودمان درس نخواندیم و با اینکه در ایران به دنیا آمده‌ایم هنوز یک برگ اوراق هویت نداریم، لااقل کاری بکنید بچه‌های ما مدرسه بروند.»
او از پیگیری‌ و رفت آمد هم محلی‌ها به سفارت پاکستان می‌گوید که به هیچ جا نرسیده و نه سفارت پاکستان و نه مسئولان ایران گره‌ای از مشکلات‌شان باز نکرده‌اند. جمعیتی بی‌شناسنامه و بدون هیچ حقی جز نفس کشیدن در خاکی که آن را کشور خودشان می‌دانند و به خاطر اعتقادات مذهبی‌شان به آن پناه آورده‌اند. یکی از جوانان محل با صدایی لبریز از ترس می‌گوید: «افغانستانی و پاکستانی چه فرقی دارد؟ چرا بچه‌های ما را ثبت نام نمی‌کنند و طوری برخورد می‌کنند که انگار ما اصلاً وجود نداریم؟ ما که آزاری برای کسی نداریم، هر روز صبح اول وقت می‌رویم سر کار و شب خسته و کوفته برمی‌گردیم. چند بار همین بچه‌های کلانتری آمدند اینجا گفتند حتی یکبار هم از شما خلافی ندیده‌ایم...»

همه خیره نگاهش می‌کنند طوری که نباید این همه از وضعیت‌شان شکایت کند. آنها می‌ترسند با گله و شکایت کار بدتر شود، همین مقدار زندگی نداشته را هم از دست بدهند.
پدران بی شناسنامه دور هم جمع شده‌اند و غصه کودکانی را می‌خورند که عمر خود را در خاک و خل می‌گذرانند و کمی بزرگ‌تر که شدند یا برای کار در مزارع سبزی‌کاری با نصف دستمزد آماده می‌شوند یا برای فروختن شکلات در مترو و چیزهایی شبیه همین؛ سرنوشتی که برای همه پاکستانی‌های مقیم ایران یکسان رقم می‌خورد.
مردی تقریباً 60 ساله که در پاکستان دیپلم گرفته و بعد به ایران آمده می‌گوید: «ما سرکار می‌رویم تا یک لقمه نان حلال سر سفره زن و بچه بگذاریم اما خداوکیلی حق بچه‌های ما نیست که اینطور زندگی کنند. تابستان بروند سبزی کاری و زمستان بروند سراغ کارخانه و سنگ شویی و آهنگری بدون اینکه بتوانند اسم خودشان را بنویسند.»
علیشیر بلوچ با پاچه‌های گلی شلوار مشکی، آشفته از راه می‌رسد. او 40 سال پیش از پاکستان به ایران پناه آورد و در همین گوشه دور از دنیا برای زن و بچه‌‌اش آلونکی ساخت تا اینکه سال پیش سقف نم کشیده بلای جان دو فرزندش شد: «97/12/26 بود که چند روز پشت هم باران زد. یادت هست؟ بچه‌های کوچک همه در خانه جمع شده بودند و مشغول تلویزیون دیدن بودند که یکدفعه طاق خانه آمد پایین. دختر و پسرم زیر آوار ماندند.» همه محل دستپاچه از خانه‌ها بیرون آمدند و به آتش نشانی زنگ زدند. ساعت از 10 شب گذشته بود که آتش نشانی و کلانتری از راه رسیدند: «پسرم درجا مرد اما دخترم زیر آوار گریه می‌کرد و می‌گفت بیرونم بکشید.»

نام بچه‌هایش را که به زبان می‌آورد اشکش سرازیر می‌شود و هق هق کنان برمی‌گردد سمت خانه. دوباره زیر سقف که می‌ایستد داستان آن شب بارانی را تکرار می‌کند. رشید 13 ساله و سدوری 9 ساله بچه های علیشیر حالا در گوشه آرامگاه فیروزآباد خفته‌اند.
چند زن با لباس‌های بلند پاکستانی با آیینه کاری‌های ظریف که زیر نور خورشید می‌درخشند مشغول پر کردن آب در دبه‌ها هستند. دو چاه حفر کرده‌اند که بدون تصفیه از همان می‌نوشند. کنار روشویی صحرایی هم جوی آبی کشیده‌اند تا آب کف آلود را به گودال وسط محله برساند. با چوب‌های پوسیده و پلاستیک و هر آت و آشغالی که دست شان رسیده جوی را پوشانده‌اند اما برای بوی آن کاری نمی‌شود کرد.
چند قدم جلوتر، گودال روباز درست وسط خانه‌ها پر از ظرف‌های پلاستیکی جلبک بسته، لاستیک ماشین و نایلون‌های در هم گره خورده است که روی آب راکد مانده‌اند. خادم حسین می‌گوید: «نه حمام درست و حسابی داریم نه توالت. تازگی یک گروه جهادی که چند وقتی است به کمک ما آمده‌اند سه دستشویی و حمام برای ما ساختند.»
به گودال خیره می‌شود: «آب همینجا می‌ماند تا در خاک فرو برود. وضعیت بهداشت ما خیلی ضعیف است.»
زنی روی زمین خاکی در یک متری گودال پارچه‌ بزرگ سبزرنگی پهن کرده و مشغول دوختن آیینه‌های کوچک روی آن است؛ با چشم‌ها و موهای سیاهی که انگار هر روز با زغال رنگ شان ‌می‌کند: «واقعاً حمام رفتن سخت است. مجبوریم روی هیزم آب گرم کنیم و بچه‌ها را بشوییم.» او دوست ندارد از وضع بهداشتی خودشان بگوید.
به یکی از خانه ها سر می‌زنم؛ اتاقکی تاریک و نمور با طاقچه‌ای چوبی که وسایل زیادی روی آن گذاشتند. مرد جوان سقف خانه را نشانم می‌دهد که تیرک‌های چوبی‌اش یکسره پوسیده و سقف از چند جا شکاف خورده‌ و معلوم است که دیگر تحمل قطره‌ای باران هم ندارد. به این‌ها اضافه کنید دو ستون آهنی زنگ زده‌ای که سقف را به زور تحمل می‌کنند: «این ستون‌ها را گذاشته‌ام که سقف پایین نیاید. زمستان که می‌شود هرشب با ترس می‌خوابیم. خدا می‌داند کی پایین بیاید. هر بار هم می‌خواهیم کمی خرج کنیم که از این وضعیت دربیاید به این فکر می‌کنیم که اصلاً معلوم نیست چند وقت دیگر بتوانیم اینجا زندگی کنیم. شاید یکدفعه آمدند و همه را از کشور ریختند بیرون.»

با خنده تعریف می‌کند که یکبار رد مرز شده و به 2 روز نکشیده به خانه‌اش برگشته است: «یکی از بچه‌های کلانتری با خنده می‌گفت شما زودتر از ما برگشتید. آخر در پاکستان دیگر کسی نداریم؛ نه فامیلی نه دوستی نه حتی می‌دانیم کجا برویم. ما اینجا به دنیا آمده‌ایم کجا برویم؟»
از تل‌های زباله و ضایعات ساختمانی پشت دیوار خانه‌ها که بالا می‌روم، نمای سقف‌های چوبی با نایلون‌هایی که رویشان کشیده شده و کمی آن سوتر ستون‌های آجری بلند باقیمانده از کوره‌های آجرپزی تصویری است که فقط در خواب‌های وحشتناک می‌شود دید. به هر سمتی که می‌روم بوی تعفن تازه‌ای استشمام می‌کنم.
بچه‌ها اما پابرهنه مشغول بازی هستند و انگار دیگر نسبت به این همه زباله و کثیفی واکسینه شده‌اند. از آن بالا می‌شود جنب و جوش محله را بهتر دید.
صادق یکی از پسران علیشیر آنقدر شمرده و مؤدب صحبت می‌کند که دوست ندارم حرف‌هایش را درباره آن شب ترسناک قطع کنم. او که به کلاس‌های جمعیت امام علی (ع) می‌رود نمونه کاملی از یک پسر مستعد و باهوش است.
پسری 15 ساله که آرزو دارد روزی به مدرسه واقعی برود و در آینده پزشک شود: «من تازه از جایی برگشته بودم و در خانه عمویم نشسته بودیم. ساعت از 10 شب گذشته بود که صدای جیغ‌ مادرم در محله پیچید. داد می‌زد سقفم ریخت سقفم ریخت. خواهرم هنوز زنده بود که دستش را گرفتم و به او قول دادم که از آوار بیرون می‌آورمش. گریه می‌کرد، صدایش هنوز در سرم هست. بعد از آن اتفاق با خودم گفتم دیگر نمی‌خواهم زنده بمانم، این چه زندگی است؟ چرا مجبوریم اینطوری زندگی کنیم؟ اما انگار مجبوریم و راه دیگری هم نداریم.»
صادق بعد از آن روز با شروع فصل سرما ترسی گنگ به جانش افتاد؛ ترس از دوباره ریختن سقف، ترس دوباره دیدن پیکر بی‌جان یک کودک بعد از شبی بارانی: «نمی‌توانم بگویم چقدر دلم برای رشید و سدوری تنگ شده. برای بازی کردن با آنها و شیطنت‌هایشان...»
ساعت از 5 عصر که می‌گذرد باد سردی از زمین‌های اطراف در تن نحیف محله می‌پیچد. زنان اما تازه کارشان شروع می‌شود؛ عده‌ای مشغول جمع کردن رخت‌ از روی بند می‌شوند و چندتایی برای شام اجاق‌ هیزمی برپا می‌کنند.

خانه‌ها در تاریکی محو می‌شوند و گله گله نور اجاق‌های هیزمی تصویری جدید می‌سازد. بچه‌ها دورتا دور هر اجاق می‌نشینند تا هم گرم شوند و هم مادران‌شان دست تنها نمانند. بوی برنج پاکستانی و روغن داغ جای بوی فاضلاب را می‌گیرد. خادم حسین قبل از خداحافظی نگاهی به آسمان می‌اندازد و می‌گوید: «خدا کند امشب باران نبارد!»

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار