نگاهی به فیلم سینمایی گلدن تایم

تهران (پانا) - گلدن تایم فقط چند دقیقه در روز اتفاق می‌افتد و باید در همان مدت ازش استفاده کرد. زمانِ طلاییِ بعد از طلوع/ قبل از غروب که نور خورشید، قبل از سرخ‌شدن، یک رنگِ طلاییِ خاص را باخود به‌همراه دارد.

کد مطلب: ۹۰۲۶۶۵
لینک کوتاه کپی شد
نگاهی به فیلم سینمایی گلدن تایم

گلدن‌تایم هم بر همین اساس پیش می‌رود. فیلمی با دوازده اپیزود، که هرکدام نماینده‌ی یک فصل است، اپیزودهایی که فقط به‌خاطرِ مایه‌ی مضمونیِ مشترک‌شان در کنارِ یکدیگر قرار گرفته‌اند. هر اپیزود با یک نمای بلند گرفته شده‌است. برداشت‌های بلندی که البته هم‌گام با فلسفه‌ی وجودیِ گلدن‌ تایم است. این‌که گلدن تایم در زمانِ محدودی اتفاق می‌افتد سبب شده که فیلم‌ساز هم هر اپیزود را فقط در یک برداشت بگیرد تا آن لحظه‌ی طلایی را از دست ندهد. همه‌ی ایپزودها با یک دوربینِ ثابت، و در یک موقعیتِ ثابت، فیلم‌برداری شده‌‌اند ــ به‌جز اپیزودِ اوّل و آخر. درواقع فیلم‌ساز به این طریق ابتدا و انتهای فیلم‌ش را قاب می‌گیرد و این دو اپیزود را به این شیوه‌ی بصری از سایرِ اپیزودهای فیلم ممتاز می‌کند.

استفاده از گلدن تایم، به‌عنوانِ یک لحظه‌ی فرّار، در بافتِ داستانیِ اپیزودها هم نفوذ کرده‌است. هر اپیزود روایت‌گرِ ماجرایی‌ست که درنهایت به یک تصمیمِ بزرگ و مهم ختم می‌شود. تصمیمی که باید گرفته شود و دوراهی سخت ــ و بعضن عجیب ــِ مطرح‌شده در هر اپیزود را به سرانجام برساند. تصمیم‌هایی که گاهی نمایش داده می‌شوند و گاهی نه. می‌شود این تصمیم‌ها را گلدن تایمِ زندگیِ شخصیت‌ها دانست. تصمیم‌هایی که همین یک بار رخ نموده‌اند و زمانِ محدودی هم برای گرفتن‌شان باقی است. کاراکترها باید در همین زمانِ محدود دست به تصمیم‌هایی بزرگ بزنند که زندگی‌شان را به قبل و بعد از خود تقسیم می‌کند.

گلدن‌تایم، به‌خاطرِ ساختارِ اپیزودی‌اش، به بسیاری از فیلم‌ها شبیه می‌شود. امّا دو سه فیلم مهم‌ترین فیلم‌هایی‌اند که فیلمِ پوریا کاکاوند خود را در کنارِ آن‌ها می‌نشاند. اوّلی، قصه‌های وحشی[1] (دامیان سیفرون، 2014) است. فیلمی که آن سال نامزدِ دریافتِ نخل‌طلای جشنواره‌ی کن هم بود. شباهتِ این دو فیلم بیش‌تر به‌خاطرِ مایه‌های مضمونی‌ست. در هردو فیلم موقعیت‌های دیوانه‌وار و عجیب‌وغریب و گروتسکی رخ می‌نمایند. موقعیت‌هایی که از منظری مایه‌های کمیک دارند و از منظری دیگر مایه‌های تراژیک. هم تلخ‌اند و هم خنده‌دار. خنده‌ای که البته از سرِ شادمانی نیست.

فیلمِ بعدی شب روی زمین[2] (جیم جارموش، 1991) است. این شباهت بیش‌تر به‌خاطرِ ویژگیِ مکانیِ فیلم‌ها به‌چشم می‌آید. در فیلمِ جارموش، ما شاهدِ پنج اپیزودِ مختلف‌ایم که همگی در یک تاکسی اتفاق می‌افتند و در فیلمِ کاکاوند هم، همه‌ی داستان‌ها در لوکیشنِ خودرو تعریف می‌شوند. ممکن است بخشی از داستان در خارج از محدوده‌ی اتاقکِ خودرو اتفاق بیفتد ــ مثلِ اپیزودِ اوّل و آخر، که این خود یکی دیگر از تمهیدهای متمایزکردنِ این دو اپیزود از باقیِ اپیزودهاست ــ اما نهایتن پیرنگِ اصلی داخلِ خودروها رخ می‌دهد. خودروهایی که نماینده‌ی همه‌ی خودروهایی‌اند که در شهر تردّد می‌کنند و این‌گونه می‌بینیم که هرکدام‌شان داستانی به این بزرگی و مهمی در دلِ خود دارند.

اپیزودهای گلدن‌تایم همگی ‌هم‌ارزش نیستند. بعضی بهترند (مثلِ اپیزود مادر و دختری که در ماشین منتظرند یا آن اپیزودِ داخلِ اتوبوس از دخترهایی که می‌روند خواستگاری برای پدرشان) و بعضی بدتر (مثلِ اپیزودی که ژاله صامتی در آن بازی می‌کند، که هم مضمونِ تکراری‌ای دارد و هم دیالوگ‌ها و بازی‌های بیش‌ازحد تئاتری‌ای)، و حتا یکی از اپیزودها (دانشجوهایی که به سفرِ علمی رفته‌اند) سوراخِ روایی هم دارد. امّا همه‌ی این حرف‌ها نمی‌‌تواند باعثِ این شود که یکی از تجربه‌های خوبِ سینمای ایران را نادیده بگیریم. در سینمایی که روزبه‌روز ترسوتر و بسته‌تر می‌شود، شاید باید کسی مثلِ پوریا کاکاوند ــ که بیش‌تر به‌خاطرِ سابقه‌های تئاتری‌اش شناخته می‌شود ــ بیاید و هوای تازه‌ای بدمد.

منبع: سایت ICN

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار