نگاهی به مجموعه «رمز عبور بر بال‌هایم» روجا چمنکار

آدم‌ها یا خاطره دارند یا آرزو

تهران (پانا) - نه، آدمی نمی‌تواند وطنش را همچون بنفشه‌ها در جعبه‌های چوبی کوچک بگذارد و با خودش ببرد به هرکجا که دلش خواست! آدمیزاد ناچار است که با بازآفرینی آنچه روزی از چمدانش جا مانده و آنچه روزی در چمدانش جا نشده است، دنیای دوباره‌ای، دنیای تازه‌ای بسازد برای خودش و دیگرانی که به تماشای آن دنیا می‌نشینند، پاره‌های آنچه نامش وطن بوده است را این‌بار در هیأت مفاهیم انتزاعی «زمان» و «مکان» کشف کنند.

کد مطلب: ۱۲۱۱۳۴۹
لینک کوتاه کپی شد
آدم‌ها یا خاطره دارند  یا آرزو

به‌گزارش ایران، «رمز عبور بر بال‌هایم»، تازه‌ترین اثر مکتوب روجا چمنکار که در قالب مجموعه‌ شعر و از دریچه انتشارات نگاه منتشر شده‌ است، چنین اثری است؛ دنیایی بازآفریده از پاره‌های از دست رفته زمانی و مکانی، در بستر حافظه‌ای رو به اضمحلال، اما مُصر و پرتلاش برای حفظ همواره خاطره‌ها.شاعر این مجموعه نمی‌تواند و نمی‌خواهد خود را از قید تعلق به مکان‌ها و زمان‌های عینی و نه انتزاعی رها کند. فضاسازی‌ها و فضاپردازی‌های شعرهای چمنکار در این مجموعه، خانه ، خیابان ، کوچه ، کافه ، دریا ، ساحل ، کوچه و... در مفهوم عام نیستند، بلکه او دقیقاً خانه‌ای خاص، خیابانی خاص، کوچه‌ای خاص، کافه‌ای خاص، دریایی خاص، ساحلی خاص و... را مدنظر دارد و در همین راستا، شب و روز و صبح و عصر شعر او نیز شب و روز و صبح و عصری خاص‌اند که بر حافظه شاعر جا خوش کرده‌اند و شاعر نه از آنها خلاصی دارد و نه می‌خواهد که از آنها خلاص شود. در جای‌جای این مجموعه، نقش پررنگ حافظه را در حفظ آن قلمروهای زمانی و مکانی به‌وضوح می‌بینیم:

«ناگهان/ نفس‌های قابل شمارشی/ که از راه مخفی کلمات/ که از فصل جفت‌گیری درخت‌ها در جنوب می‌آید/ که بر حافظه‌ات می‌نشیند/ منم»، «از ترمیم حافظه‌ام برمی‌گردم»، «امروز/ خاطرات را از انبار بیرون آوردم»، «پر و خالی می‌شود حافظه پنهانم/ از راهروهای سرد شب»، «و باران هر دوازده بار در دقیقه/ بر حافظه پنهانم بدمد»، «حافظه‌ام آرام‌آرام/ مثل پلکانی سرد/ به اواخر زمستان منتهی می‌شود»، «تو اینجایی/... / در خاطرات برازجان، تهران، پاریس، استراسبورگ...»، «با ذکرِ نامِ ستاره‌ها بیا/ با یاد شبی بلند...»

و گاه گاه اگر از به‌خاطر آوردن ناامید می‌شود و می‌گوید: «امروز سه‌شنبه است/ و من اسامی را به یاد نمی‌آورم»، باز همچنان به آینده‌ای نزدیک برای چنگ زدن به دامن حافظه‌اش امید می‌بندد که: «روزی/ اسم تو را به یاد می‌آورم...» و درنهایت، یعنی آنجا که دیگر خاطره‌ها و خاطره‌بازی‌ها و زیر و رو کردن کیسه خاطرات را کافی نمی‌بیند، به خیال‌پردازی پناه می‌برد، که: «پناه می‌برم به خیال/ که پله اضطراری این زندگی‌ است» و بر این واقعیت محتوم که انسان، یا خاطره دارد یا رؤیا، صحه می‌گذارد؛ یعنی روح هنرمند تا جایی‌ که انبان خاطره‌هایش پر است، از آن ارتزاق می‌کند و آنجا که آن را تهی و ناکافی می‌یابد، دست به دامان خیال‌پردازی و رؤیابافی می‌شود و مگر رؤیا و خیال، چیزی غیر از خاطره‌هایی‌اند که باید در آینده ساخته و به ذخیره ارزشمند حافظه افزوده شوند؟
محوریت و اهمیت عناصر «یاد»، «خاطره»، «حافظه» و... در این مجموعه، درواقع نشأت‌گرفته از اهمیت و محوریت عناصر زمانی و مکانی است. شاعر بارها و بارها تعلق خاطر خود را به مکان‌ها ابراز می‌کند:

«نفس‌های قابل شمارشی/... / که از فصل جفت‌گیری درخت‌ها در جنوب می‌آید/... منم»، «عاشقت بودم/ که پاییز را پیاده گریستم/ جنوب را بوسیدم گذاشتم توی امروز...»، «تن من به جنوب‌های جهان گره خورده است»، «همان شب/ که ستون فقرات نخل تیر می‌کشید/ همان شب/ که جنوب از جنگ به خود برنگشته بود/ که جنوب از جنگ به خود می‌پیچید...»و حتی آنجا که مکان در شعر او، اسمی خاص و مشخص نیست و تنها با لفظ «وطن» یا «سرزمین» از آن یاد می‌شود، باز هم مکانی بسیار خاص و مشخص است:«سرزمین مادری‌ات دریاست/ آیرین!/ سرزمین مادری‌ات دریاست»، «من/ بومی سرزمین تنت بودم»، «این‌بار/ مرگ را از خودت بتکان/ آسمان را و زمین را/ سرزمین را از خودت بتکان»، «این‌بار/ اگر از این پیله/ پروانه بیرون آمدم/ تو را از بندبند انگشتانت خواهم شناخت/ از شقیقه‌های خیست؛ سرزمینی که ترکم کرد»، «این‌بار/ با سطرهای تازه بیا/ با سرزمین دوباره»
و از هر آنجا که «آنجا» نیست و از آن «سرزمین» دور است، بیزار است:«از پنجره این اتاق بیزارم/ از قابِ ثابتی که هر روز/ رو به تصویری تکراری گشوده می‌شود»، «از پنجره این اتاق بیزارم/ از آبی چرک روبه‌رو...»

در این میان اما، مکانی که شاعر حسی دوگانه نسبت به آن دارد، خطی فرضی است به نام «مرز»؛ واژه‌ای که گاه بار معنایی خوشایندی برای او دارد و گاه رنجش می‌دهد، بسته به اینکه کدام سوی آن خط فرضی ایستاده باشد و چه حسی نسبت به آن‌سوی آن خط فرضی داشته باشد:
«اگر جهان/ از اسامی مرزهای بسته دوری می‌کرد...»، «سه‌شنبه بود/ به دلت افتاده بود از مرز می‌گذریم/ گذشتیم/ نمی‌خواستم آه بلندی در غربت شوم/ نمی‌خواستم دور شوم/ شدم»، «خلقت زمین/ از خیال تو آغاز شد/ وقتی به بال فرشته‌ای فکر می‌کردی/ که لغت‌به‌لغت/ از مرزها گذشته بود»، «حالا که‌ داری به من فکر می‌کنی/ عطر قهوه را بریز روی فال میز/ دریا از کافه سرریز کند و/ ماهی‌ها به‌سلامت از مرز بگذرند»، «حالا که داری به من فکر می‌کنی/ خواب‌هایم از مرز گذشته‌اند»

مهم‌تر از «مکان» اما در این مجموعه، عنصر «زمان» است، گو اینکه شاعر اساساً با عبور از مرزها و پشت‌سر گذاشتنِ مکان‌ها، اینک در زمان بیتوته کرده و زمان را به‌عنوان سرزمینش برگزیده است و همین است که عناصر «یاد»، «خاطره»، «حافظه» و... را این‌قدر مهم کرده است. در این مجموعه، چندین شعر علاوه بر اتکای تمام و کمال ساختاری خود بر زمان، در عنوان نیز وامدار زمان‌اند: «آخرهای اردیبهشت»، «فردا»، «دیروز»، «پاییز»، «فصل پاک» و «پلان آخر» و گذشته از این عناوین، عنصر زمان، رفت و برگشت‌ها و توالی‌های زمانی، انقطاع‌ها و انفصال‌ها، یادکرد دیروزها و امید به فرداها، همه و همه حاکی از تبدیل مفهوم انتزاعی زمان (و آنچه گذر زمان را نشان می‌دهد و عناصر وابسته به زمان) به شیء‌واره‌ای محسوس و ملموس و قابل‌لمس است که شاعر آن را همچون تنها دارایی و آخرین دارایی عاطفی خود در مشت گرفته و از شعری به شعر دیگری می‌کشاند:

«حالا که‌ داری به من فکر می‌کنی/ زمان را روی پنج‌شنبه نگه دار»، «این‌بار/ اگر از این پیله/ پروانه بیرون آمدم/ تو را از بندبند انگشتانت خواهم شناخت/... از شعری قدیمی لای کتابی قدیمی/ که ورق می‌زنی/ و می‌خوانی»، «این‌بار/ با سطرهای تازه بیا/ با سرزمینِ دوباره»، «این‌بار/ مرگ را از خودت بتکان...»، «فردا/ خورشید را زودتر از خواب بیدار خواهم کرد»، «بیا در زندگی بعدی ماهی باشیم»، «نشان به آن نشان که/... شتاب بگیرند عقربه‌ها...»، «قرار ما/... درست رأس ساعتی که به جاده‌های جهان آلوده است»، «یک روز صبح/ از خواب بیدار خواهی شد/ و نامه سرگشاده مرا/ در پک‌های طولانی قهوه خواهی نوشید»، «یک شب/ بیدار خواهی ماند/ آخرهای اردیبهشت/ نبش خرداد/ در گیرایی شناور شراب»، «دارم ماه جامانده از شبِ پیش را نجات می‌دهم/ کوچه‌ای می‌نویسم خاکی/ ماه نجات‌یافته را/ توی آسمانش می‌گذارم»، «خورشید را ببین/ که چطور/ از استخوان‌های روز می‌گذرد/ استخوان روز می‌ترکد/ کمان آسمان می‌دمد/ و شش‌هایت از روز پر می‌شود»، «هر دوازده بار در دقیقه/ پر و خالی می‌شود حافظه پنهانم/ از راهروهای سرد شب»، «نام تو دریا را با زمین آشتی خواهد داد/ نام تو روز را با شب»، «مرا به تاریک‌روشنا دعوت کن»، «این باله‌های شبیه پلک‌های بسته/ به‌وقت اول صبح/ چترهای بسته/ به‌وقت باران/ این باله‌های وقت‌نشناس/ مرا زمینگیر کرده‌اند»، «روزی اسم تو را به یاد می‌آورم.../ دستان تو گرم خواهد بود/ به ساعت نگاه خواهی کرد/ و خواهی گفت/ ساعت سه صبح/ امروز/ چهارشنبه است»، «آن شب/ که از مویرگ‌های آسمان/ ماهی‌ها آویزان بودند»، «زمان به‌عقب می‌رود/ دیروز برمی‌گردد/ و فردا هرگز از راه نمی‌رسد»، «شاید شبی دیگر/ تکه‌تکه‌های شعرم را/ از زیر آوار بیرون کشیدم»، «دیگر زنگ هیچ ساعتی/ بچه‌های مدرسه را/ از خواب بیدار نخواهد کرد»، «استخوان شکسته‌ای هر روز/ تق‌تق سکوتی ممتد را/ بر گلوگاهم حک می‌کند» و...
چمنکار در تمامی اشعار این مجموعه و با هر محوریت مضمونی‌ای که دارند، با زمان، گذشت زمان، جا ماندن در زمان گذشته، حسرت گذشته، دلتنگی برای گذشته و دلخوش و امیدوار بودن به فردای نیامده درگیر است، این درگیری با کلان مضمون زمان، در عاشقانه‌های این کتاب، بیشتر و بهتر خود را نشان می‌دهد؛ گویی تمامی حسرت‌های جهان، آنگاه که عشق فرایاد آدمی می‌آید، رنگ و بویی دوباره می‌یابند.

شعر «فردا» در مجموعه «رمز عبور بر بال‌هایم» را باید چکیده و عصاره تمام آنچه گفتیم دانست؛ ترکیبی درهم‌جوش و امتزاج‌یافته از عاطفه، نوستالژی، دلتنگی برای زمان و مکانی دوردست و دست‌به‌گریبان بودن با ساعت‌ها، روزها، فصل‌ها:
«عاشقت بودم/ که... ضربان‌های قلبم را/ پیچیدم لای ساعت/ کوک کردم روی صدایت/ وقتی‌که نام مرا می‌خواندی// عاشقت بودم/ که پاییز را/ پیاده گریستم/ جنوب را بوسیدم/ گذاشتم توی امروز/ جاده را پوشیدم/ شوق دیدنت را پاشیدم روی فردا// فردا/ از دریا خالی بود/ از آسمان/ از نام مرا که می‌خواندی/ از صدایت خالی بود// امروز/ خاطرات را از انبار بیرون آوردم/ دریا/ فردا/ ضربان‌های پیچیده لای ساعت/ آسمان/ پاییز/ جاده... // نه/ نمی‌توانم خرده‌ریزهای دیروز را/ دور بریزم

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار