ماجرای درخواست عجیب سردار سلیمانی از خانواده شهدا

تهران (پانا) - روایت همسر شهید هادی کجباف از خاطره این شهید عزیز با سردار سلیمانی را از نظر می گذرانید.

کد مطلب: ۱۰۲۴۶۱۶
لینک کوتاه کپی شد
ماجرای درخواست عجیب سردار سلیمانی از خانواده شهدا

به گزارش فارس، شهید هادی کجباف یکی از مجاهدینی بود که با آغاز جنگ در سوریه عازم این کشور شد تا علیه تکفیری‌ها بجنگد. این شهید عزیز از مجروحان جنگ تحمیلی بود که فروردین‌ سال ۹۴ طی عملیاتی در منطقه «بصر الحریر» درعا به شهادت رسید.

همسر وی در گفت وگو با خبرنگار ما خاطره ای از حاج قاسم سلیمانی را روایت کرد:

یکی از دیدارهایی که حاج قاسم برای دیدار با مقام معظم رهبری می رود، پایان دیدار حضرت آقا دو انگشتر به حاجی می‌دهند و می گویند این دو انگشتر را به دو نفری که در سوریه موثرترند بدهید.

حاج قاسم به سوریه بر می‌گردد و چند روز بعد شهید کجباف را صدا می زند و می‌گوید: آقا انگشتری فرستادند که می خواهم یکی از آنها را به شما بدهم. همسرم با خوشحالی انگشتر را دست می کند که بلافاصله حاج قاسم تصمیم می گیرد دست او را ببوسد اما شهید کجباف مانع می شود.

مدتی از آن ماجرا گذشت و قرار بود همسرم برای شرکت در مراسم عقد پسر بزرگمان سجاد از سوریه به تهران بیاید. در واقع مدت مأموریتش هم تمام شده بود و قرار بود به مرخصی بیاید. شهید کجباف به فرودگاه می رسد اما پای هواپیما به او اطلاع می دهند که حاج قاسم گفته فلانی به تهران برنگرد، عملیاتی مهم در پیش است که لازم هست شما هم باشید.

همسرم بلافاصله اطاعت می کند سپس یکی از دوستانش را که عازم تهران بوده صدا می زند و آن انگشتر را به او می سپارد. می گوید لطف کن وقتی رسیدی این انگشتر را بده به پسرم سجاد و بگو شاید در این عملیات شهید شوم و نتوانم خودم این هدیه را به او بدهم.

همرزم شهید کجباف وقتی انگشتر را به سجاد سپرد فقط گفت این هدیه پدرت هست اما اینکه او گفته ممکن است شهید شوم را تعریف نکرد. سجاد انگشتر را موقع عقدش به دست کرد. و پدرش هم به شهادت رسید.

دومین انگشتر اهدایی آقا هم قسمت انگشتان شهیدی دیگر شد به نام نادر حمید. این موضوع را شهید حمید پیش از شهادت برای ما کامل تر تعریف کرد.

وقتی شهید کجباف به شهادت رسید ما در دو مراسم که برای خانواده شهدا تدارک دیده بودند خدمت سردار سلیمانی رسیدیم. وقتی جمعیت دور هم جمع شد سردار سلیمانی حرفی زد که خیلی جالب بود. او رو کرد به خانواده ها و گفت از همه خانواده ها تقاضا دارم دو دقیقه سقف را نگاه کنند.

این جمله ایشان خیلی تعجب همه را برانگیخت که چطور؟ دو دقیقه ای همه سقف را نگاه کردند و کم کم گردن ها خسته شد و حوصله ها داشت سر می رفت. همان زمان سردار سلیمانی گفت: خسته شدید؟ برخی از رزمندگان ما بیش از ۳۰ سال است که به دلیل مجروحیت فقط می توانند سقف را نگاه کنند. در حالی که ما دو دقیقه را هم نمی توانیم تحمل کنیم. بعد شروع کردند از رشادت ها و مجاهدت های رزمندگان اسلام صحبت کردند.


حاج قاسم و شهید نادر حمید

بعد از سخنرانی سردار می خواستند بیایند با تک تک خانواده ها احوالپرسی کنند اما فرزندان شهدا دور ایشان را گرفته بودند و حسابی خوشحال بودند. از کودک 5-6 ساله بگیرید تا نوجوان 13-14 ساله از سر و کول حاج قاسم بالا می رفتند و ایشان هم به گرمی و صمیمت با آنها برخورد می کرد. هر کسی سعی می کرد با یک گوشی موبایل از خودش و سردار عکس بگیرد که اتفاقا پسر کوچک ما هم یک سلفی با حاج قاسم گرفت.

وقتی خبر شهادت حاج قاسم را صبح بعد از نماز شنیدم اهمیت ندادم و گفتم از این شایعه ها قبلا هم بوده. اما رفته رفته متوجه شدم نه، این بار خبر درست است. گریه کردم. دقیقا حس روزی را داشتم که خبر شهادت هادی را به من داده بودند. بچه هایم هم می گفتند مامان انگار دوباره داغ پدر برایمان تازه شد. انگار تازه فهمیدیم که یتیم شدیم.

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار