دوشنبه های داستان؛

گهواره های چون تابوت

خبرگزاری پانا:دو ساعت است میان کوچه پس کوچه های این ده لعنتی راه می روم.

کد مطلب: ۴۱۷۹۹۷
لینک کوتاه کپی شد

از لای در، حیاط را برانداز می کنم. ساحل؛ موهای سیاه بلندش را گیس کرده و با پاهای برهنه کنار حوض رخت ها را چنگ می زند. آنطرف حیاط زیر سایه بلندترین نخل، گهواره دوقلوها به تابوتهای کوچکی می ماند که فرشته ها دورشان جمع شده اند و برایشان مرثیه می خوانند. همین پارسال بود که یکی از درختهای حیاط را بریدم و آنها را ساختم. وقت نشد رنگشان کنم. دوقلوهایم برای زندگی عجله داشتند. با خودشان خنده و شادی به قبیله آوردند. قبیله ای که باید با وصلت من و ساحل بزرگ و بزرگتر شود. دو ساعت است میان کوچه پس کوچه های این ده لعنتی راه می روم. جز پچ پچ رفقایم هیچ چیز نمی شنوم. در گوشم حرف می زنند و می خواهند انتقامشان را بگیرم. به خون خشک شده روی دستهایم نگاه می کنم. لگدی به در می کوبم. ساحل از جایش می پرد. هاج و واج نگاهم می کند. به طرفش می روم. به آن گیس بلند چنگ می اندازم و دور شیر آب می پیچمش. درد میان صدایش درست شبیه آخرین فریادهای رفیقم است.
کنارش می ایستم. به او خیره می شوم. هنوز بیست سالش هم نشده. باید زجر بکشد. باید تاوان گناهان قبیله اش را پس بدهد. التماس می کند رهایش کنم. با بیل و کلنگ به طرف نخل ها می روم. تقلا می کند و کمک می خواهد. بیشتر که دست و پا بزند پوست سرش کنده می شود. با خیال راحت کارم را شروع می کنم. میان این ده کوره آنقدر خانه ها از هم دورند که کسی صدایش را نمی شنود. زیر نخل چندبار کلنگ را به زمین می کوبم. سیمان کهنه حیاط زود کنده می شود. قبر کوچکی می کنم. بچه ها را یکی یکی برمی دارم و در آن می گذارم. صدای شیون ساحل هم نمی تواند جلودارم شود. نگاهش می کنم. ردیف های خون از پیشانی اش پایین می ریزد. چشمهایش مثل چشم های پلنگی است که شکار را از چنگش درآورده اند و می خواهد با حمله ای دشمن را پاره پاره کند. بچه ها از صدای زجه مادرشان بیدار می شوند و گریه می کنند. مشتهایم را از حوض پر می کنم. کمی آب به دهانشان می ریزم. دستهایشان را به طرفم می گیرند تا بغلشان کنم. گلویم خشک می شود. آب دهانم را قورت می دهم و خودم را کنار می کشم. صداها سرم داد می کشند. ساحل خودش را آزاد می کند و از پشت یقه ام را می چسبد. به عقب پرتش می کنم. سرش به زمین می خورد و از حال می رود. کمی آب به صورتش می پاشم. باید این درد را با من شریک باشد و غم از دست دادن عزیزانش را بچشد. مشت مشت خاکها را روی بچه ها می ریزم. ساحل نیمه جان ناله می کند و اشکهایش روی سیمان خاکستری، سرد می شود. خسته می شوم، بیل را برمی دارم و کار را تمام می کنم. او چند متری خودش را روی زمین کشیده و جان به لب شده است. به نخل تکیه می زنم. چرتم می گیرد. چشم که باز می کنم ساحل را نمی بینم. رد خون را تا ته کوچه می گیرم. دیر شده و مرغ از قفس پریده است. گلیمی روی قبر می کشم و همانجا می نشینم. صداها می خندند و خوشحالند. نتوانستم داغ ساحل را به دل پدرش بگذرم ولی حالا سیاهی به قبیله آنها هم می رود. عزادار نوه هایشان می شوند. مثل امروز صبح که داغ رفیق هایم را به دلم گذاشتند. صداها با آژیر پلیس می گریزند. آخرین نگاه کودکم را به یاد می آورم. به برادر دیگرش لبخند می زند.

لیلی خوش گفتار/ آبانماه 1394


این داستان براساس واقعیت و کمی پرداخت نویسنده است!

لینک خبر: http://www.khabaronline.ir/detail/349050/society/events

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار