حسرت مصاحبه با ماندلا بر دلم ماند

تهران (پانا) -  کودتای 28 مرداد پسری چهارساله بوده، آن‌هم در خانواده‌ای مصدقی و طرفدار جدی نهضت ملی شدن نفت. بااینکه چیزی از ماجراهای آن روزها و اجبار پدر به مدتی زندگی پنهانی سر در نمی‌آورده اما شیفتگی اطرافیان به پیگیری خبرهای روزنامه‌ها و کمی بعدتر هم سیم‌کشی برق خانه تنها برای استفاده از رادیو ناخودآگاه او را به‌سوی مسیری هدایت می‌کند که حالا بیش‌تر از نیم‌قرنی می‌شود از ورود جدی‌اش به آن می‌گذرد.

کد مطلب: ۱۱۵۴۳۳۴
لینک کوتاه کپی شد
حسرت مصاحبه با ماندلا بر دلم ماند

به‌گزارش ایران، علی‌اکبر عبدالرشیدی طی این دهه‌ها البته تنها به‌کار خبری برای رسانه‌ها مشغول نبوده، در سابقه کاری‌اش سال‌ها فعالیت مستمر در دیگر بخش‌های مرتبط با رسانه همچون عکاسی، برنامه‌سازی رادیو و تلویزیون و حتی مستندسازی هم دیده می‌شود. بااین‌حال شاید آنچه چهره‌اش را بیش از همه میان عموم مردم ماندگار کرده اجرای برنامه‌های تلویزیونی‌اش و قرار گرفتن در مقابل افرادی همچون رئیس‌جمهوری در جایگاه مصاحبه‌گر باشد. عبدالرشیدی از معدود اهالی رسانه است که به انجام مصاحبه با آدم‌های به‌اصطلاح دست‌نیافتنی بین‌المللی شهره است؛ آنچنانکه نه‌تنها با افرادی همچون «فیدل کاسترو»، «معمر قذافی» یا «نورمن ویزدم» کمدین مشهور گفت‌وگو کرده بلکه حتی پای مصاحبه با «سر بابی چارلتون» اسطوره فوتبال جهان، «ادوارد شوارد نادزه» وزیر خارجه شوروی سابق و «سر الک جفریز» کاشف مختصات DNA هم نشسته است. بااین‌حال او درزمینه ترجمه و تألیف کتاب هم‌کارهای متعددی کرده که حاصل آن انتشار حدود چهل عنوان کتاب در حوزه‌های مختلف سیاسی، تاریخی، رسانه و حتی ادبیات داستانی است. به بهانه بازنشر آخرین ترجمه‌های او ازجمله کتاب«راه روشن است» و همچنین «دختران ماه» به گفت‌وگویی با او درباره سال‌ها کار رسانه‌ای و همچنین فعالیت درعرصه کتاب پرداختیم که مشروح آن را می‌خوانید.

‌رد پای بیش از نیم قرن فعالیت جدی شما در عرصه رسانه را چقدر می‌توان در سال‌های ابتدایی کودکی‌تان که همزمان با وقوع کودتای 28 مرداد و از سویی رفت و آمدهای تحت تأثیر این اتفاق به خانه‌تان بوده جست‌و‌جو کرد؟
کودتای 28 مردادماه وقتی رخ داد چهار سال و یک ماه بیشتر نداشتم؛ پدرم فعال سیاسی بود و در جریان ملی شدن صنعت نفت در حد خودش و در فضای کوچک شهر کرمان فرد اثرگذاری به‌شمار می‌آمد. بعد‌از کودتا، پدرم تا بازگشت به زندگی نیمه عادی برای مدت‌ها ناچار به زندگی مخفیانه شد بنابراین پیگیری اخبار از طریق رسانه‌ها برای او اهمیت زیادی داشت. از تلویزیون که خبری نبود، راستش هنوز برق هم نداشتیم که پدرم رادیو بخرد! اما روزنامه‌های فراوانی سر از خانه‌مان درمی‌آوردند و پدرم اغلب به بحث و گفت‌و‌گو درباره اتفاقات با بستگان و دوستان می‌نشست. من از حرف‌های آنان سر درنمی‌آوردم اما دلم می‌خواست بدانم این چه بحثی است که اینچنین آدم‌بزرگ‌ها را مجذوب خود کرده. بااینکه به لطف دایی‌ام از همان چهارسالگی یادگیری الفبا و خواندن را شروع کردم اما ابتدای راه بودم و حتی در حد خوانش هم نمی‌توانستم به سراغ آن صفحات کاغذی وسوسه‌انگیز بروم. به همین خاطر گوشه‌ای، پای صحبت‌های آنان می‌نشستم اما خب، خیلی زود بود که بفهمم چه می‌گویند. ناگفته نماند که پدرم بااینکه سواد دانشگاهی چندانی نداشت اما کتاب زیاد می‌خواند، آثاری در حوزه‌های اجتماعی و سیاسی.

‌پس این علاقه‌مندی ریشه در فعالیت‌های سیاسی و از سویی کتابخوان بودن پدرتان داشته!
بله، بعدتر با ورود برق به شهرمان، پدرم بسرعت خانه را سیم‌کشی کرد و رادیو خرید. او این کار را تنها به عشق اطلاع سریع‌تر از خبرهای داخلی و خارجی انجام داد و من این بار با دنیایی تازه‌تر اما همچنان مرتبط با روزنامه‌ها روبه‌رو شدم؛ می‌دیدم که گروه گروه همسایه‌ها و دوستان به خانه‌مان می‌آیند و مقابل رادیو می‌نشینند. متعجب بودم که چه چیزی در این جعبه است که همه شیفته‌اش شده‌اند! از خودم می‌پرسیدم که آن صداها از کجا می‌آیند؟ ازآنجایی‌که تقریباً از پنج‌سالگی خواندن کلمات را آغاز کردم و در 6 سالگی بخش‌های عمده مطالب کتاب‌ها و روزنامه‌ها را می‌خواندم، جلوتر از همسن و سالان خودم بودم؛ بویژه که زودتر هم‌ مدرسه رفتم. 12 ساله که شدم در مسابقه قصه‌نویسی ماهانه یکی از مجله‌های پرتیراژ آن زمان کشور شرکت کردم و قصه من یک ماه عنوان برگزیده را گرفت.

پس خیلی زودتر از همکاری با رادیو، نویسندگی را شروع کردید!
تقریباً بله، در همان حول‌وحوش رادیو کرمان هم افتتاح شد و فرصتی برای ورودم به رادیو، رسانه‌ای که سال‌های کودکی‌ام به آن گره ‌خورده بود، فراهم شد. آن‌قدر اصرار و پافشاری کردم تا بالاخره اجازه ورودم به رادیو کرمان را دادند. حدود14‌سالگی‌ام برنامه‌ای دودقیقه‌ای به من دادند که درباره معرفی شخصیت‌های فرهنگی و ادبی بزرگ جهان بود، خودم باید می‌نوشتم و اجرا می‌کردم؛ در همین حین کار خبرنگاری را هم شروع کردم. وقتی آگهی جذب خبرنگار افتخاری در روزنامه اطلاعات منتشر شد سریع مراجعه کردم، آقایی به‌نام دهقانی آمد دم در روزنامه و سن و سالم را که دید متعجب شد! بااین‌حال کارت خبرنگاری برای من صادر کرد و باعث شد که کار خبر را جدی‌تر دنبال کنم. در هر حوزه‌ای که کاری از عهده‌ام ساخته بود می‌نوشتم، از خبرهای ورزشی گرفته تا حتی هنری. اگر پولم می‌رسید عکس هم می‌گرفتم و می‌فرستادم. اتفاق مهم دیگر زندگی‌ام به برنامه «فرهنگ مردم» بازمی‌گردد که آن زمان از رادیو ایران پخش می‌شد.

همان برنامه زنده‌یاد انجوی شیرازی که منجر به جمع‌آوری ضرب‌المثل‌ها شد؟
بله، مسئولیت این برنامه با استاد ابوالقاسم انجوی شیرازی بود؛ آن زمان گروه برنامه‌های رادیو یک بزرگ دبیر و هر برنامه هم یک سردبیر داشت و او در جایگاه بزرگ دبیر برای همه برنامه‌های ایران‌زمین بود. روال برنامه هم این‌گونه بود که هر سه‌شنبه‌ شب، ساعت 21 موضوعی را مطرح می‌کرد و از مردم می‌خواست هر ضرب‌المثل، حکایت، قصه و حتی آداب ‌و رسومی را که درباره آن موضوع در شهر و محل زندگی آنان هست، جمع‌آوری کرده و برای رادیو بفرستند. من هم این کار را می‌کردم و مطالبم را هفتگی ارسال می‌کردم. استاد انجوی هم بر آنها نقد می‌نوشت که فلان ایراد را دارد؛ اصلاح می‌کردم و مجدد می‌فرستادم. مطالب ارسالی به‌مرور به‌نام خودم در رادیو ایران خوانده می‌شد که این بزرگ‌ترین تشویق بود. از آن‌طرف روزهای جمعه هم برنامه‌ای با صدای خودم در رادیو کرمان پخش می‌شد. چهارده- پانزده‌سالگی‌ام با آموزش‌های استاد انجوی شیرازی و از سویی همکاری با رادیو ایران و رادیوکرمان سپری شد تا این‌که دیپلم گرفتم.

‌فرصتی هم برای دیدار با ایشان پیش آمد؟
طی سفرهای تابستانی‌ام به تهران گاهی به دیدن استاد می‌رفتم؛ مردی به‌ظاهر خشک که بواقع بسیار رئوف و راهنما بود. بعد از اتمام سربازی روزی به دیدن زنده‌یاد انجوی شیرازی رفتم، وقتی فهمید دانشجو شده‌ام از من برای همکاری تمام‌وقت دعوت کرد. از آن به بعد با عنوان پژوهشگر گروه ایران‌زمین رادیو ایران کارم را در برنامه «فرهنگ مردم» ادامه دادم و همزمان مشغول تحصیل در رشته زبان انگلیسی با گرایش ترجمه در مدرسه عالی ترجمه هم شدم. تلویزیون ملی تأسیس‌ شده بود که رادیو ایران هم به آن پیوست و فرصتی برای استفاده از رشته دانشگاهی‌ام فراهم شد. درخواست انتقال به واحد مرکزی خبر دادم و به‌عنوان مترجم مشغول کار شدم و همکاری‌ام با انجوی شیرازی هم ادامه یافت. در آن سال‌ها 11 کتاب نوشت که سه عنوان آن با دستیاری من منتشر شد. نوبت به فوق‌لیسانس رسید و بنابر شرایط آن دوران، زبان‌شناسی خواندم که تنها رشته پیش روی مترجمی برای مقطع ارشد بود؛ همزمان در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران و در بنیاد فرهنگی ایران که آن زمان متعلق به پرویز ناتل خانلری بود پذیرفته شدم. استاد خانلری تأکید کرد برای تحصیل و همکاری با بنیاد فرهنگی باید همه کارهایی راکه به آنها مشغول بودم رها کنم و نزد آنها بروم. نمی‌خواستم کار تلویزیون را از دست بدهم بنابراین به دانشکده ادبیات رفتم؛ بااین‌حال همچنان شاگردی بزرگانی همچون استاد خانلری، مهرداد بهار، محمدرضا باطنی، ابوالحسن نجفی و... را هم می‌کردم. موضوع پایان‌نامه‌ام را هم به پیشنهاد دکتر باطنی «زبان‌های ساختگی در ایران» انتخاب کردم که چندین سال قبل با مقدمه‌ای از خود ایشان منتشر شد.

با پیروزی انقلاب جزو پاک‌سازی نبودید؟
نه، اتفاقاً از من برای اعزام به لندن دعوت شد که این مأموریت خبری به لندن سه مرتبه رخ داد. بازنشستگی‌ام با دعوت به ادامه همکاری با صداوسیما همراه شد و از آن به بعد به‌عنوان مجری برنامه‌های مختلف کار کردم که ثمره‌اش مصاحبه‌های متعدد باشخصیت‌های مطرح ایرانی و خارجی شد؛ هنرمندانی همچون «نورمن ویزدم»، دانشمندانی نظیر «سر الک جان جفریز»کاشف «DNA» و حتی سیا‌ستمداران، پادشاهان و... که نتیجه بخشی از آنها در کتابی با عنوان «گفتنی‌ها» منتشر شده‌اند.

‌روابط بین‌الملل را هم طی سال‌های سکونت در لندن خواندید؟
از ایران که رفتم علاقه بسیاری به ادامه تحصیلات دانشگاهی‌ام داشتم؛ هرچند که وقتی برای مصاحبه به دانشگاه «برادفورد» رفتم با تعجب از من پرسیدند حالا که به اواخر عمر کاری ات رسیدی برای چه می‌خواهی ادامه تحصیل بدهی؟ خب راست هم می‌گفتند. آنجا این گونه است که معمولاً برای کار پیدا کردن، درس می‌خوانند. هرچند که شرایط ایران با دیگر کشورها قدری متفاوت است و اینجا شاید تا آستانه بازنشستگی هم ناچار به ارتقای تحصیلات خود باشیم. در دانشکده مطالعات صلح مشغول شدم و رساله‌ای با عنوان عملکرد کشورهای جنبش عدم تعهد در دوران جنگ سرد نوشتم و موفق به دریافت مدرک «ام فیل» شدم که در ارزشیابی تحصیلی بالاتر از فوق‌لیسانس و پایین‌تر از دکتری به‌شمار می‌آید.

شما طی سال‌های فعالیت تان به چهره شناخته‌شده‌ای در عرصه رسانه تبدیل‌شده‌اید؛ بااین‌حال هیچ‌گاه به‌سوی سیاست نرفتید! آن‌هم در شرایطی که اغلب چهره‌های سرشناس رسانه بعد از مدتی کار خود را رها کرده و جذب سیاست می‌شوند، اما همچنان خبرنگار و مجری باقی ماندید. چرا؟
وقتی من به حوزه‌ای قدم گذاشتم که به آن علاقه داشته و دارم چرا سراغ حرفه دیگری بروم؟ مهم‌ترین آرزوی من این است که بتوانم بخشی از اندوخته سال‌ها کار حرفه‌ای‌ام را به جوانان منتقل کنم. این شعار نیست و برآمده از خواست قلبی من است. به حدود چهل کشور سفر کرده‌ام، با آدم‌هایی گفت‌وگو کرده‌ام که هرکدام چهره‌های شاخصی هستند و در این بین حتی اگر بتوانم بخشی از این تجربه را در خلال آثارم به جوان‌ترها منتقل کنم به گمانم موفق شده‌ام. بگذارید خاطره‌ای را با شما درمیان بگذارم که تأثیر بسیاری بر خودم داشته. سال‌ها قبل با پیشخدمتی آشنا شدم که در سازمانی مشغول به‌کار بود. پیشخدمت شش نخست‌وزیر ایران بوده، تجربه‌های گرانبهایی هم در مسیر پذیرایی از این افراد و میهمانان سرشناس آنان از جمله افرادی نظیر «ایندیرا گاندی» کسب کرده بود. تعجب کردم که چرا همچنان پیشخدمت مانده! سؤال شما را از او پرسیدم، که چرا هنوز پیشخدمت مانده‌ای؟ دلگیر شد. گفت: مگر پیشخدمت بودن بد است؟ گفتم: نه اما با شرایط کاری‌تان امکان پیشرفت بیشتری برای شما فراهم بوده! گفت من تمام این سال‌ها پیشخدمت بوده‌ام، منتهی تلاش کردم در کار خود بهترین باشم و همین برای من کافی است. این درسی است که از آن پیشخدمت یاد گرفته‌ام و حالا اگر از من به‌عنوان فردی موفق در زمینه کاری‌ام یاد شود کافی است و چیز دیگری نمی‌خواهم.

بحث سفرهای متعددتان به چهل کشور جهان پیش آمد که برخی از آنها تجربه‌های خاصی بوده‌اند، ازجمله سفر به آن سوی دیوار آهنین در دوره اتحاد جماهیر شوروی. از ماجرای آن پیش‌بینی‌هایی بگویید که درباره شوروی می‌نویسید و گویا رخ هم می‌دهند!
ماجرای این سفر به سال 1989 بازمی‌گردد، به آخرین نفس‌های کمونیسم در اتحاد جماهیر شوروی. برای پوشش خبری سفر رئیس مجلس و دیدار با «گورباچف» عازم مسکو شدیم. در حاشیه این سفر متوجه زمینه‌هایی برای ظهور «بوریس یلتسین» شدم. وضعیت اقتصادی و فروریختن سقف موزه «آرمیتاژ» در شرایطی که پولی برای تعمیر آن نبود، از سویی خراب شدن دیوارهای میدان سرخ و دیوارهای کاخ «کرملین» و خیلی اتفاقات تلخ دیگر ثمره هفتادساله حکومت کمونیسم بود که پایان آن را نشان می‌داد. یادداشتی برای نشریه سروش با عنوان «پشت دیوارهای آهنین» نوشتم؛ البته بحث پیش‌بینی من در میان نبود، من شواهد را دیدم و متوجه این امر شدم که مدتی بعد هم رخ داد.

‌در میان چهره‌هایی که موفق به گفت‌وگو با آنها شده‌اید یکی مصاحبه با رهبر کوبا است، آن فریاد فیدل فیدل گفتن تان چطور درنهایت به گفت‌وگو با کاسترو ختم شد؟ آن‌هم در شرایطی که بیش از 3 سال پیگیر بوده‌اید و موافقت نمی‌کرده!
ماجرای آن مصاحبه به سال‌های درگیری کشورمان با جنگ تحمیلی عراق علیه ایران بازمی‌گردد؛ عراق به ما حمله کرده بود اما هیچ کشوری حاضر نبود این تجاوز را به‌رسمیت شناخته و آن را محکوم کند. آن هم در حالی است که در متن اسناد جنبش عدم تعهد، صراحتاً بر عدم تجاوز کشوری به کشور دیگر تأکید شده. در آن زمان فیدل کاسترو ریاست اجلاس را برعهده داشت، وقتی اجلاس به دهلی منتقل شد و برای پوشش آن رفتم چرایی این بی‌توجهی مهم‌ترین دغدغه‌ام بود. تلاشم برای مصاحبه در دهلی بی‌سرانجام ماند تا اینکه در زیمبابوه موفق شدم. آنجا متوجه شدم که اگر از آخرین فرصتم استفاده نکنم شاید دیگر هرگز نتوانم از کاسترو درباره دلیل سکوتش چیزی بپرسم.

و در سالن اجلاس او را با صدای بلند به مصاحبه دعوت کردید!
بله، با صدای بلند درخواستم را مطرح کردم. نمی‌دانم، شاید در شرایطی قرار گرفت که ناگزیر به مصاحبه بود. مصاحبه‌ حدوداً یک ربع- بیست‌دقیقه‌ای طول کشید. به‌طور کامل نه، اما بخشی از سؤالات من را جواب داد، از جمله اینکه اگر کشوری به خاک دیگری تجاوز کند مغایر با اصول جنبش عدم تعهد است. مستقیم به عراق اشاره نکرد؛ هرچند که بواقع همان بحث بود.

برخلاف کاسترو اما معمر قذافی گویا علاقه‌مند به پخش گفته‌های خود از تلویزیون ایران بوده و از میان خبرنگاران حاضر خودش داوطلب گفت‌وگو با شما می‌شود!
طی ماجرای بمباران بنغازی لیبی در دوره ریاست جمهوری «رونالد ریگان»، امریکایی‌ها کاخ محل زندگی‌ قذافی را بمباران کردند، این کار را به‌حساب تلافی تحریکاتی که لیبی علیه شهروندان آنان انجام داده بود گذاشتند و یکی از بستگان نزدیک قذافی کشته شد. بعدازاین اتفاق حدود سه ماه خبری از قذافی نبود، سکوت درپیش گرفته بود تا اینکه در اجلاس هشتم کشورهای جنبش عدم تعهد، او هم آمد. عده‌ای از خبرنگاران به‌واسطه شخصیت برچسب خورده‌اش از سوی امریکایی‌ها علاقه‌ای به مصاحبه با او نداشتند؛ اما خبرنگارانی هم بودند که کار حرفه‌ای برای آنان اولویت داشت و توجهی به این مباحث نداشتند. تلاش زیادی برای مصاحبه به خرج دادم تا از طریق واسطه‌ای موفق به کسب نظر مساعد قذافی شدم. در آن مصاحبه قذافی تأکید کرد که دلش می‌خواهد صدا و تصویر او از دریچه تلویزیون ایران به گوش جهانیان برسد. گفته‌های قذافی در آن مصاحبه با حمله‌های شدید به امریکاییان همراه شد.

رهبر پرحاشیه سابق لیبی را در این مواجهه چطور یافتید؟
به گمانم قذافی از جهات مختلفی موردتوجه بود، یکی شخصیت خودش و رفتارهای عجیبش بود. او در همان دوره‌ای که دست به کودتا می‌زند منجمد شده بود. در زندگی شخصی‌اش آن‌قدر فرد پیچیده و عجیبی بود که هنوز هم نمی‌دانم آن گارد محافظان زن و نوع خاص لباس پوشیدن متفاوت او یا اینکه با اسب به اجلاس می‌آمد ریشه در فرهنگ آفریقایی دارد یا سبک خاص خودش بود. هرچند که مشابه اینها را میان هیچ‌یک از دیگر رهبران آفریقا ندیدیم. این رفتار نامتعارف موجب استهزای او میان دیگر سیاستمداران و اهالی رسانه شده بود. البته شخصیت دیگری هم که می‌توان برای او قائل شد که آن را بر اساس تجربه شخصی‌ام از سفر به لیبی و مطالعاتی که داشته‌ام می‌گویم. قذافی با درآمد کلان حاصل از گران شدن نفت کارهای مهمی برای کشور کم‌جمعیت خود انجام داد؛ شاید اگر در سیاست بین‌المللی دچار آن توقف نشده بود تا این اندازه مورد نقد دیگران قرار نمی‌گرفت و حتی در جلب حمایت مردمی هم موفق‌تر بود.

در میان چهره‌های سرشناسی که با آنها مصاحبه کرده‌اید، فردی هم مانده که حسرت گفت‌وگو با او را داشته باشید؟
بله، یکی از آرزوهای من این بود که با «نلسون ماندلا» پای گفت‌وگو بنشینم. هرچند که محقق نشد چراکه او را تا پیش از سال 1986 و مصاحبه‌ام در زیمبابوه نمی‌شناختم. در آن سال به‌دنبال گفت‌و‌گویی با «آلفرد انزو»، دبیر کل کنگره ملی آفریقا، ماندلا را بیشتر شناختم و فهمیدم شناختی که در عرصه جهانی درباره این فرد رواج یافته صحیح نیست. ابتدا از او به‌عنوان تروریست و جنایتکار یاد می‌کردند. در گفت‌وگو با «انزو» ماندلای واقعی را شناختم، بعد از پخش زنده تلویزیونی آزادی ماندلا از زندان، رسانه‌ها درباره او تغییر رویه دادند و به مرور ماندلا تبدیل به چهره فراملی در برقراری صلح شد. دیگر شرایطی برای سفر به آفریقای جنوبی و گفت‌وگو با ماندلا فراهم نشد و این حسرت بر دل من ماند.

مصاحبه‌هایی که طی سال‌ها با چهره‌های سرشناس بین‌المللی انجام داده‌اید همه حوزه‌ها را شامل می‌شود؛ نقطه مشترک این گفت‌وگوها یا به عبارت دقیق رهاورد اینها برای خود شما چه بوده؟
اینکه بخواهم نقطه مشترکی میان اینها قائل شوم کار چندان راحتی نیست؛ قدری مطالعه طلب می‌کند اما اگر بخواهم به رهاوردی که این مصاحبه‌ها برای خود من داشته اشاره‌کنم به گمانم مهم‌ترین مسأله‌ای که در مواجهه‌ام با این آدم‌ها خودنمایی می‌کرد خستگی‌ناپذیری و تلاشگری آنان بود؛ اغلب اینها افرادی بودند که زندگی‌شان را صرف هدف خود کردند و عجیب اینکه از پشت سر گذاشتن موانع و خستگی‌ها هم ابراز ناراحتی نمی‌کردند. این مسأله برای یکا‌یک ما درس بزرگی دارد؛ اینکه خسته نشویم و تا دستیابی به خواسته‌مان پا پس نکشیم. اما دیگر ویژگی مشترکی که میان همه این چهره‌های سرشناس به‌رغم جایگاه جهانی و کارهایی که کرده بودند یافتم تواضع آنان بود.

تنوعی که در مصاحبه‌های خود داشته اید در ترجمه‌ها و تألیفات شما هم دیده می‌شود!
بله، کتاب‌هایی که نوشته و ترجمه کردم در آغاز سیاسی بودند اما بعدتر به سراغ تاریخ هم رفتم. مدتی که گذشت تصمیم به انتشار خاطرات هم گرفتم تا نوبت به سفرنامه‌ها رسید. حوزه روانشناسی، رسانه، شعر و ادبیات داستانی هم از دیگر بخش‌هایی است که به سراغ آنها رفتم که نتیجه آن تا به امروز انتشار حدود چهل عنوان کتاب شده است. راستش برای من ترجمه و همه کارهایی که طی این سال‌ها مشغول آنها بوده‌ام شبیه هم هستند و شاید بتوان گفت آنها را مرتبط باهم می‌دانم.

‌طی سال‌های اخیر به نظر می‌رسد قدری از تلویزیون فاصله گرفته‌اید. چرا؟
اجازه بدهید در این رابطه صحبت نکنم، هرچند که مختصر می‌گویم؛ شاید برای کارهایی که امکان انجام آنها در تلویزیون هست پیر شده‌ام.

‌این روزها چه می‌کنید؟
بعد از بازنشستگی‌ کامل از همه فعالیت‌های سال‌های اخیرم به نقاشی روی آورده‌ام. از خوش‌شانسی‌ام طی این مسیر با استاد حجت شکیبا آشنا شدم و این کار را نزد ایشان یاد گرفتم. حتی آثارم در خلال یک نمایشگاه هم به نمایش گذاشته شد. هرچند که حدود یک سالی است که طی اتفاقی یک ‌چشم من دچار نابینایی شده و به‌ناچار فعلاً نقاشی را رها کرده‌ام. بااین‌حال کار ترجمه را به لطف دوستان انتشارات گویا ادامه داده‌ام. این روزهای من در کنار تلاش برای بازیابی احتمالی بخشی از بینایی‌ام، صرف ترجمه می‌شود.

بـــرش
دختران باید بدانند
که آینده در گرو تلاش آنان نیز هست

«راه روشن است» از تازه‌ترین ترجمه‌های عبدالرشیدی طی یک سال اخیر است؛ کتابی نوشته مجری و چهره سرشناس رسانه که برخی به او لقب ملکه رسانه داده‌اند. درباره این زن جالب است که بدانید طی سال‌ها فعالیت خود از چنان محبوبیتی میان مردم امریکا برخوردار شده که حتی قادر به اثرگذاری در نتایج انتخابات ریاست جمهوری هم هست؛ شبیه نقشی که در انتخابات باراک اوباما ایفا کرد. عبدالرشیدی درباره این کتاب می‌گوید: تصمیم گرفته‌ام تمرکز بیشتری بر ترجمه این قبیل کتاب‌ها نشان بدهم تا نه‌تنها دختران نوجوان امروز، بلکه حتی فراتر از آن کلیت جامعه‌مان بدانند که حتی باوجود موانع هم می‌توان به اهداف بزرگی دست‌یافت. دختران این سرزمین باید بدانند که آینده کشورمان تنها به‌ مردان نیاز ندارد و زنان هم می‌توانند منشأ اثر شوند. «اوپرا وینفری» وقتی این کتاب را منتشر کرد به همه علاقه‌مندان اجازه ترجمه و انتشار آن را داد؛ نکته دیگری که من را به ترجمه «راه روشن است» ترغیب کرد همذات پنداری‌ام با نویسنده بود که هر دو مجری هستیم و از سویی با اشخاص بزرگی مصاحبه کرده‌ایم. هرچند که خانم وینفری به سراغ آدم‌های بزرگ‌تری نظیر «جیمی کارتر» هم رفته و با آنها هم مصاحبه کرده است. او در خصوص مصاحبه‌های متعددی که انجام داده، حول چند محور مشخص یکی دو پاراگراف یا حتی چند صفحه از گفت‌وگوهای خود را استخراج کرده و در اختیار مخاطبان گذاشته است. افزون بر این در آغاز هر فصل به ارائه توضیحاتی هم پرداخته که آنها را خواندنی‌تر کرده است؛ «راه روشن است» را می‌توان عصاره‌ای از مجموعه مصاحبه‌های او با روایتی تقریباً داستانی دانست. درجایی از کتاب شما با مادری گمنام روبه‌رو می‌شوید که از فرزند گم‌شده‌اش می‌گوید و جای دیگری هم با جیمی کارتر. نکته دیگر حضور خود «اوپرا وینفری» در جای‌جای صفحات کتاب است.

ترجمه آثاری
از سه نویسنده اثرگذار معاصر جهان

از دیگر ترجمه‌های اخیر علی‌اکبر عبدالرشیدی می‌توان به «دختران ماه» نوشته «جوخه الحارثی» و «سه خواهر، سه ملکه» نوشته «فیلیپا گریگوری» اشاره کرد؛ کتاب‌هایی‌ که نویسندگان آنان همچون «راه روشن است» در میان جوامع خود زنانی اثرگذار هستند. عبدالرشیدی درباره چرایی ترجمه این کتاب‌ها و نکات بیشتر درباره آنها می‌گوید: بااینکه این کتاب‌ها از نظر محتوایی و مسائلی که در ترجمه‌های اخیر مد نظرم بوده آثار ارزشمندی هستند اما به پیشنهاد ناشر بوده که سراغشان رفته‌ام. کتاب‌ها را خواندم و دیدم افزون بر ارزشمندی آنها، خودبه‌خود در راستای هدفی که در خلال مصاحبه اشاره کردم و گفتم که تصمیم گرفته‌ام به سراغ آثار خواندنی از زنان اثرگذار بروم نیز هستند. علاوه بر کتاب‌هایی که اشاره کردید؛ «زنان جسور» نوشته مشترک «هیلاری کلینتون» و دخترش «چلسی کلینتون» هم از زمره همین کتاب‌ها هستند؛ این کتاب درباره گوشه‌هایی از زندگی یکصد زن شجاع و پرتلاش تاریخ جهان است که در میان آنان زنانی از همه ملل، اقوام و ادیان دیده می‌شود. بازگردیم به چرایی ترجمه‌ام از کتاب«دختران ماه». این کتاب برنده جایزه «من بوکر» 2019 شده و نوشته «جوخه الحارثی» نویسنده و استاد دانشگاه عمانی است. البته من کتاب را از زبان انگلیسی ترجمه کرده‌ام که مترجم انگلیسی کتاب، استاد ادبیات عرب دانشگاه کمبریج است. این کتاب درباره سه نسل از زنان عمانی است و ازاین‌جهت اثر ارزشمندی به‌شمار می‌آید. عمان شباهت و آمیختگی فرهنگی زیادی با ساکنان جنوب کشورمان و بویژه بلوچ‌ها دارد و به‌همین دلیل برای مخاطبان ایران قابل‌فهم است. هرچند که کتاب زبان پیچیده‌ای دارد و بیشتر حال و هوایی شبیه به آثار سوررئالیستی فارسی است. اما «سه خواهر، سه ملکه» نوشته «فیلیپا گریگوری» نویسنده و استاد دانشگاه انگلیسی است که او را مورخی داستان‌نویس می‌دانند، گریگوری متخصص تاریخ قرن شانزدهم است. او در این رمان، تاریخ آن برهه را پیش روی مخاطبان گذاشته است؛ در این رمان شما با زندگی سه خواهر روبه‌رو می‌شوید که در سه کشور اسکاتلند، فرانسه و انگلستان ملکه می‌شوند؛ این سه در عین خواهر بودن به‌اجبار شرایط حتی به‌عنوان رقیب و دشمن هم مقابل هم قرار می‌گیرند.

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار