جایی که دو هانیه آسمان را رنگ کردند

تبریز (پانا) - در میان سرمای پاییز و گرمای اشک و صبر مادران شهدا، دو کودک هم‌نام، در آشپزخانه‌ای کوچک، خورشیدی قرمز و آسمانی آرام کشیدند. نمادی از ادامه‌داشتن نوری که شهادت خاموشش نکرد.

کد مطلب: ۱۶۴۲۸۳۰
لینک کوتاه کپی شد
جایی که دو هانیه آسمان را رنگ کردند

پاییز، شهر را سرد و بی‌روح کرده بود اما میان صدای عبور خودروها، گفت‌وگوی رهگذران و خش‌خش برگ‌های زرد و نارنجی، موسیقی آرامی شکل می‌گرفت. شال طوسی‌رنگم را تا روی صورتم بالا کشیدم و دست‌های یخ‌زده‌ام را در جیب پالتو پنهان کردم. سرمای صبحگاهی انگار می‌خواست تا عمق جان نفوذ کند. مقصد امروز من اتحادیه انجمن‌های اسلامی بود، جایی که قرار بود روایتی تازه از ایمان، در خانه‌ی پانا ثبت شود.

وقتی وارد اتحادیه شدم، حسینیه در حال‌وهوایی متفاوت فرو رفته بود. روز شهادت حضرت ام‌البنین(س) و تکریم خانواده‌های شهدا، فضا را آمیخته‌ای از اندوه و احترام کرده بود. مهمانان امروز، دو بانوی مقاوم و صبور بودند. همسر شهید شهریاری و همسر شهید نورمحمدزاده.

سربندهای «یا زهرا(س)» از سقف آویزان بود و نوای «ام‌البنین، مادرم» در فضا پیچیده بود. دختران انجمنی با چادرهای مشکی، با چشمانی پرنور و قلب‌هایی مشتاق، در ردیف‌ها نشسته بودند و منتظر سخنان همسران شهدا بودند. دوربینم را آماده کرده بودم تا هر لحظه‌ی سرشار از ایمان را ثبت کنم.

همسر شهید شهریاری آرام و استوار سخن می‌گفت. از شب وداع، آخرین لبخند همسرش و نگاهی که هیچ‌گاه از ذهنش پاک نشد. در کنار او دختر کوچکش، هانیه، نشسته بود. چشمانی پر از اشک اما سکوتی عمیق، گویی تمامی صبر مادر را به ارث برده بود.

در حال ضبط لحظه‌ها بودم که مسئول انجمن صدایم زد: «می‌تونی هانیه رو ببری آشپزخونه؟ یکم باهاش بازی کن تا خسته نشه.»

لبخندی آمیخته به شوق و اندوه زدم و پذیرفتم. نزدیک رفتم و دستان سرد و کوچکش را گرفتم. همان لحظه قلبم لرزید. با خود گفتم: شاید همین دستان را روزی پدر شهیدش با عشق در آغوش گرفته بود.

در آشپزخانه دختربچه‌ی دیگری هم نشسته بود. او هم هانیه بود، دختر شهید نورمحمدزاده. لبخندی بی‌اختیار روی لبم نشست. دو دختر با یک نام، با دو پدر شهید و با یک قلب پر از یاد پدر.

هر دو کنار هم نشستند و نقاشی کشیدند. یکی خورشید را با مداد قرمز رسم کرد و دیگری خانه‌ای کوچک کنار آسمان. صدای آرامشان فضای آشپزخانه را پر کرده بود و من مانده بودم میان دو تصویر. دو کودک که بی‌آنکه بدانند، معنای شهادت را با مدادهای رنگی روایت می‌کردند.

وقتی مراسم به پایان رسید، مادرهایشان آمدند و دو هانیه با شوق کودکانه به سمتشان دویدند. همان لحظه فهمیدم ایمان چگونه ادامه پیدا می‌کند. نه فقط با کلام، بلکه با نقاشی‌هایی که آسمان را هنوز می‌فهمند.

از اتحادیه که بیرون آمدم، هوا کمی گرم‌تر شده بود. برگ‌ها زیر قدم‌هایم باز هم خش‌خش می‌کردند. اما این بار صدایشان شبیه ذکری آرام بود. با خود گفتم: شاید خدا گاهی دو «هانیه» را به زمین می‌فرستد تا یادمان نرود عشق و ایمان، حتی با نبودن پدر، خاموش نمی‌شود.


خبرنگار : دانش‌آموز: سنا بهروز

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار