امنیت مشروط؛ حمله به دوحه و گذار ژئوپلیتیک به سوی نظم دو-چندقطبی
زنجان (پانا) - زمانی که جنگندههای رژیم صهیونیستی حریم هوایی قطر را نقض کرده و محلی را در دوحه هدف قرار دادند، فارغ از میزان موفقیت عملیاتی آن، یک زلزله ژئوپلیتیک تمامعیار در منطقه خلیج فارس محسوب میشود.

این رویداد، تنها یک حمله نظامی دیگر در پرونده طولانی ترورهای فرامرزی اسرائیل نیست؛ بلکه نقطه عطفی استراتژیک است که پرده از واقعیتهای شکننده نظام امنیتی موجود برمیدارد و نشانههای واضحی از افول هژمونی ایالات متحده و ظهور نظم نوین منطقهای در خود دارد. این حمله را میتوان در قالب نظریه «هژمونی نامتقارن» تحلیل کرد، جایی که قدرت هژمون (آمریکا) با نقض متعهدانه قرارداد نانوشته امنیت در ازای اطاعت، خود موجب بیاعتباری و در نهایت تضعیف جایگاه خود میشود.
نخستین و عیانترین جنبه این حادثه، افشای کامل اسطوره «امنیت مبتنی بر وابستگی» بود. قطر، که خود را با هزینهای دهها میلیارد دلاری به پیشرفتهترین سامانههای پدافند هوایی ساخت آمریکا مجهز کرده و میزبان کلیدیترین پایگاه نظامی آمریکا در منطقه (سنتکام) است، در کمال ناباوری نتوانست کوچکترین واکنشی در برابر این تجاوز نشان دهد. این سکوت مرگبار سامانههای پدافندی، دو تفسیر بیشتر ندارد: یا فناوری ارائهشده از سوی واشنگتن عمداً دارای «قفلهای امنیتی» است و در مواقع لزوم غیرفعال میشود، یا اینکه تصمیمی در بالاترین سطوح در واشنگتن و تلآویو گرفته شد که این سامانهها باید در آن روز خاموش بمانند. هر دو سناریو به یک نتیجه واحد ختم میشوند: امنیت قطر و به تبع آن دیگر متحدان منطقهای آمریکا کالایی کاملاً مشروط و وابسته به اراده و منافع کوتاهمدت واشنگتن است، نه یک تضمین استراتژیک پایدار.
دومین بعد کلیدی این حمله، هدف قرار دادن خود «مفهوم میانجیگری» بود. این حمله درست در لحظهای رخ داد که رهبران حماس برای بررسی طرح آتشبس گرد هم آمده بودند. این الگو، مشابه حمله به ایران در آستانه مذاکرات عمان بود. پیام اسرائیل واضح و بیپرده است: هرگونه گفتوگو یا دیپلماسی که خارج از چارچوب تحمیلی ما صورت گیرد، نامشروع و قابل هدفگیری است. این اقدام، یک استراتژی حساب شده برای نابودی هرگونه ظرفیت مستقل دیپلماتیک در منطقه و تحمیل یک «صلح تحمیلی» است که در آن تمامی کارتها در دست تلآویو باشد. این رفتار، نه تنها مشروعیت هرگونه نقشآفرینی آینده قطر یا دیگر بازیگران را زیر سؤال میبرد، بلکه هشداری جدی به همه بازیگران منطقهای است که امنیت آنها در گروی تبعیت کامل از دستورکارهای اسرائیل است.
سومین نکته، افشای عمق همکاری استراتژیک آمریکا و اسرائیل در قلب خاک یک متحد بود. انجام یک عملیات پیچیده در فاصله ۱۶۰۰ کیلومتری، بدون پشتیبانی لجستیکی و اطلاعاتی پایگاههای آمریکایی در منطقه، ناممکن است. اعتراف مقامات آمریکایی به «آگاهی قبلی» از این حمله—که مقامات قطری آن را رد کردهاند—به وضوح نشان میدهد که واشنگتن نه تنها ناظر این تجاوز بود، بلکه به آن مشروعیت بخشید. اینجا با یک پارادوکس خطرناک در نظم هژمونیک مواجهیم: قدرت هژمون، خود ناقض قواعدی است که برای حفظ نظم وضع کرده است. وقتی آمریکا اجازه میدهد یک متحد (اسرائیل) به متحد دیگر (قطر) حمله کند، در حقیقت «نظم مبتنی بر قانون»ی که مدعی رهبری آن است را به «هرج و مرج سازمانیافته» تبدیل میکند که در آن تنها معیار، تأمین منافع کوتاهمدت خود و متحد برگزیدهاش است.
اما چهارم، این حمله یک شکست اطلاعاتی و استراتژیک برای اسرائیل نیز بود. شکست در ترور هدف اصلی، نشان از عدم نفوذ اطلاعاتی عمیق در ساختار امنیتی قطر دارد. این ناکامی ثابت کرد که قطر علیرغم همه وابستگیهایش، هنوز قلمروی امن و غیرقابل نفوذ برای شبکههای جاسوسی اسرائیل باقی مانده است. از منظر تاکتیکی، این یک ضعف بزرگ برای دستگاه امنیتی رژیم صهیونیستی به شمار میرود.
در نهایت، تبعات درازمدت این رویداد را باید در تغییر معادلات امنیتی منطقه جستجو کرد. این حمله، حس آسیبپذیری مشترکی را میان کشورهای عربی حاشیه خلیج فارس ایجاد کرده است. پیام روشن است: اگر قطر با آن همه روابط غیررسمی با اسرائیل و میزبانی از پایگاههای آمریکایی آسیبپذیر است، پس هیچ کشوری در امان نیست. این اتفاق، ایده «ائتلاف عربی-اسرائیلی علیه ایران» را به شدت تضعیف و راه را برای شکلگیری نظم امنیتی جایگزین مبتنی بر همکاریهای درونمنطقهای مانند آنچه در آشتی تاریخی ایران و عربستان با میانجیگری چین شاهد بودیم هموارتر میکند.
این رویداد را باید در بستر تحولی تاریخی فهمید که جهان شاهد دوران های مختلف پس از جنگ جهانی دوم بوده است. عرصه جهانی از نظام دوقطبی جنگ سرد، به دوره فترت تک قطبی هژمونیک آمریکا پس از فروپاشی شوروی رسید. گمان بر این بود که اکنون وارد جهانی چند قطبی شده ایم، اما به نظر اکنون، شاهد گذار به سمت پارادایمی پیچیده تر هستیم: نظم «دو-چندقطبی» (Bi-Multipolar). در این ساختار نوظهور، دو ابرقدرت اصلی (آمریکا و چین) به عنوان قطب های مسلط عمل می کنند که حول خود اتحادها و ائتلاف هایی از قدرت های کوچک و متوسط مناطق مختلف جهان که در حال ظهور یا رشد می باشند (چندقطب های ثانویه) را سازماندهی و عضوگیری می کنند تا توان رقابتی خود را در تقابلی همه جانبه افزایش دهند. حادثه دوحه یک «شتاب دهنده» در این گذار است. این حمله با افشای وابستگی مطلق به هژمونی آمریکا، به قدرتهای منطقهای اثبات کرد که امنیت آنها در گروی انتخاب هوشمندانه میان این دو بلوک و یا حتی بازی دادن آنها علیه یکدیگر است. بنابراین، این واقعه نه تنها افول هژمونی تک قطبی، بلکه شتابی در جهت شکل گیری و عینیت یابی هرچه بیشتر این نظم دو-چندقطبی نوین است که در آن، امنیت واقعی نه از طریق وابستگی، که از طریق دیپلماسی فعال و هوشمندانه در میدان نیروهای متکثر جهانی به دست می آید.
ارسال دیدگاه