روایت خبرنگار پانا:

دل‌های بی‌قرارِ بهشت زهرا

تهران(پانا)_ شهدا رفتند و کار حسینی کردند؛ ما مانده‌ایم تا کار زینبی کنیم. مانده‌ایم تا بنویسیم، روایت کنیم، گریه کنیم و بیدار نگه‌داریم. سخت است، اما افتخار دارد. درد دارد، اما بی‌پایان نیست. شاید شب‌هایی مثل این، تلنگری باشد برای دوباره برخاستن، دوباره پیمودن راه، دوباره جان دادن برای حقیقت.

کد مطلب: ۱۵۸۹۴۸۳
لینک کوتاه کپی شد
دل‌های بی‌قرارِ بهشت زهرا

نزدیک ساعت دو و نیم ظهر بود. داشتم کتابی درباره مستندات دفاع مقدس می‌خواندم. واژه‌ها یکی‌یکی از صفحه می‌گذشتند و در ذهنم حک می‌شدند. درست همان وقت، دلم گره خورده بود به جنگ دوازده‌روزه؛ با خودم فکر می‌کردم: من، در این وانفسا، برای انقلاب، برای مردمم، چه کار می‌توانم بکنم؟

در همین فکرها غرق بودم که تلفن زنگ خورد؛ یکی از اساتیدم بود. گفت راس ساعت ۳ باید برویم بهشت زهرا؛ برنامه‌ای برای شهدای حمله تروریستی. بی‌درنگ قبول کردم. گاهی انگار فقط کافی‌ست بخواهی، عمیق و صادق، تا راهی از دل روشنایی برایت باز شود.

راه افتادیم. نمی‌دانستم دقیقاً با چه صحنه‌هایی روبه‌رو خواهم شد. اما حسی عمیق ته دلم بود؛ شبیه حضور در جایی که دل‌ها به آسمان نزدیک‌ترند، جایی که آدم‌ها از خاک رد شده‌اند تا افلاک را لمس کنند.

وقتی رسیدیم، روشنایی ظهر ، سیاهی لباس‌ها، بی‌قراری نگاه‌ها و سکوت سنگین آدم‌ها، چیزی شبیه یک مجلس بی‌پایان وداع بود. هر کسی انگار قطعه‌ای از جانش را میان این سنگ‌ها جا گذاشته بود. خانواده‌هایی که عزیزشان را به آسمان سپرده بودند؛ از کودک سه‌ساله‌ای که در سکوت کنار مزار نشسته بود، تا دهه‌هشتادی‌ای که در راه آموزش و پرورش جان داد.

همسر شهیدی آن‌جا بود؛ گریه نمی‌کرد. فقط شالش را جلو کشیده بود تا چشم در چشم کسی نیفتد. گل‌های رز قرمز و سفید را آرام بر سنگ‌قبر شوهرش می‌گذاشت. شاید داشت با او از طفل پنج‌ماهه‌ای می‌گفت که چند ماه دیگر قرار است به دنیا بیاید؛ یا داشت آخرین گفت‌وگوها را دوباره در ذهنش مرور می‌کرد. سکوتش اما پر از فریاد بود، فریادی بی‌صدا، اما ریشه‌دار.

مادری بود که هنوز برای پسرش، سرباز اوین، دنبال لباس دامادی می‌گشت. پدری، که دخترش را خاک کرده بود و حالا کنار مزارش نشسته بود و فکر می‌کرد چگونه باید یادگارهای او را تربیت کند.

خانمی از مشهد آمده بود. تنها به نیتِ یک شب خوابیدن در بهشت زهرا. نمی‌دانست قرار است غسلِ دستِ جا مانده‌ای از یک سادات، سهم امشبش شود.

من، حیران و خاموش، میان تمام این نشانه‌ها ایستاده بودم. هر قدم، هر نگاه، هر صدای گرفته‌ای انگار از دل تاریخ می‌آمد. رفتم کنار مزار شهیدان باقری، حاجی‌زاده، چمران و شهدای هفتاد و دو تن. نشستم. بغض گلویم را گرفت. آهسته گفتم:

«خدایا، این دختر جاهلت را در راه صراط مستقیم نگه دار، کاری کن پرچم کشورش به او ببالد، لبخند رهبرش را ببیند، و در پایان، شهادت را نصیبش کن؛ که پایان زیباتری نمی‌شناسم.»

شهدا رفتند و کار حسینی کردند؛ ما مانده‌ایم تا کار زینبی کنیم.

مانده‌ایم تا بنویسیم، روایت کنیم، گریه کنیم و بیدار نگه‌داریم. سخت است، اما افتخار دارد. درد دارد، اما بی‌پایان نیست. شاید شب‌هایی مثل این، تلنگری باشد برای دوباره برخاستن، دوباره پیمودن راه، دوباره جان دادن برای حقیقت.

شاید ما هم روزی، سهم کوچکی از راه شهدا شویم...

 

خبرنگار : مریم ملاکریمی

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار