وقتی بندرعباس لرزید؛ دلِ مادر هم شکست

زنجان (پانا) - صدای انفجار از بندرعباس رسید، اما لرزه‌اش دل مادری را در کیلومترها دورتر شکست.

کد مطلب: ۱۵۶۵۱۷۳
لینک کوتاه کپی شد
وقتی بندرعباس لرزید؛ دلِ مادر هم شکست

بسم‌الله الرحمن الرحیم

صدای انفجار که بلند شد، خانه به لرزه درآمد؛ خانه‌ای که به اندازه تَرک‌های دیوارهایش پیر بود.

پیرزن نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده است. نام امام حسین(ع) را صدا می‌زد.

لحظه‌ای، خاطرات چهل سال پیش برایش زنده شد:

جنگ... موشک... هواپیما...

روزهایی که با زنان محل، دور هم جمع می‌شدند و برای رزمندگان جبهه، ترشی و مربا درست می‌کردند اما با شنیدن صدای انفجار یا آژیر خطر به سمت پناهگاه می‌رفتند.

آن روزها، نوارهای چسب‌کاغذی روی شیشه‌ها بود که از پاشیدن آن‌ها جلوگیری کند. اما حالا... نه از چسب خبری بود و نه از مراقبت؛ شیشه‌ها شکستند و بر زمین ریختند.

دیگر دنبال عصا نگشت. با دست به دیوار گرفت و خودش را به بیرون رساند.

کوچه پر بود از ترس، اضطراب و غم. هیچ‌کس نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده است.

دقایق مبهم می‌گذشتند تا این‌که صدایی شنید:

کسی با تلفن صحبت می‌کرد:

«بلندتر بگو... چی شده؟... اسکله شهید رجایی...»

وقتی کلمه "اسکله" به گوشش رسید، دیگر هیچ چیز نمی‌شنید.

زانوهایش سست شد. حتی توان ایستادن نداشت. با خودش تکرار می‌کرد:

«اتفاقی نیفتاده... بندرعباس کیلومترها از اینجا دور است. اگر انفجاری رخ داده، چگونه صدایش تا اینجا رسیده؟ چگونه می‌تواند شهر را بلرزاند؟ نه... نه... چنین چیزی ممکن نیست.»

انگار قلب مادر، کیلومترها دورتر از کالبدش می‌تپید.

چهار دست و پا خودش را به خانه رساند‌. با دستانی لرزان شماره‌ای را گرفت. لبخند پسری روی نمایشگر ظاهر شد. با هر بوق، دل مادر می‌ریخت و دوباره بنا می‌شد.

پاسخی نیامد.

با خودش گفت: «شاید صدای گوشی‌اش را نشنیده... شاید هم صدای کشتی‌ها زیاد است... دوباره زنگ می‌زنم...»

اما این بار، "مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد" و تصویر پسرش از روی صفحه محو شد. بی‌قرارتر از قبل به سمت در حیاط رفت. همسایه‌ها هم مانند او، آرام و قرار نداشتند. یکی دنبال پدرش می‌گشت، دیگری نگران پسرش بود...

و کسی همچون پیرزن، دعا می‌کرد که این انفجار، حادثه‌ای بزرگ نباشد.

نیم ساعت بعد، خبر تأیید شد. بندرعباس در آتش می‌سوخت. پروانه‌ها از دل دود پر می‌کشیدند و به سوی آسمان می‌رفتند. مادر این بار دعا می‌کرد: «خدایا، پر پروانه‌ام نسوزد... آوار راه نفس‌های پسرم را نبسته باشد...»

او هنوز هم بی‌قرار است.

برای او دعا کنیم...

اما باز هم مردم غیور ایران، به‌ویژه دریادلان هرمزگان، با دلی سوخته و چشمانی اشک‌بار، در کنار هم‌وطنان خود ایستاده‌اند.

این بار هم جان خود را کف دست گرفته‌اند.

بیایید ما هم کاری کنیم...

دعا کنیم؛ برای آرامش دل مردم داغ‌دیده دعا کنیم.

نویسنده : دانش‌آموز: زهرا امیدی

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار