نعیمه مرتضایی *

نگاهی به سریال سرگذشت ندیمه: کدامین گنه مرا مستحق این عذاب کرده است

تهران (پانا) - سرگذشت ندیمه یک درام تلویزیونی آمریکایی است که از رمانی به همین نام اثر مارگارت اتوود نویسنده سرشناس کانادایی اقتباس شده است. کارگردان، نویسنده و تهیه کننده اجرایی این فیلم بروس میلر است که با وجود آنکه سابقه درخشانی در عرصه سریال سازی ندارد، سریال سرگذشت ندیمه توانست مورد توجه منتقدان قرار گیرد و جوایز متعددی را در گلدن گلوپ و اِمی کسب کند .

کد مطلب: ۸۷۰۴۴۲
لینک کوتاه کپی شد

الیزابت ماس، جوزف فاینس، ایوان استراهوفسکی، مکس مینگلا و آن داود از بازیگران اصلی این مجموعه تلویزیونی هستند. فصل اول این سریال در 10 قسمت در سال 2017 از کمپانی هولو پخش شد. فصل دوم هم بالافاصله ساخته و در سال 2018 منتشر شد. این سریال برای فصل سوم هم تمدید شد که انتظار می‌رود در سال 2019 منتشر شود.

راوی قصه «جون» (الیزابت ماس) است که پس از جنگ داخلی در آمریکا و به قدرت رسیدن دولت تمامیت‌‌خواه مسیحی با نام گیلیاد زندگی‌اش از تعادل خارج می شود. بر طبق قوانین حکومت جدید ازدواج مجدد، طلاق و سقط جنین غیر قانونی است. از آنجا که همسر جون هم پیش از او با زن دیگری ازدواج کرده است، حالا با وضع قوانین جدید باید از یکدیگر جدا شوند. دخترش باید به خانواده یک فرمانده بی‌فرزند داده شود و جون هم همچون زن‌های دیگر که توانایی باروی دارند به عنوان برده جنسی در اختیار زوج‌های نابارور دارای نفوذ و قدرت برای فرزندآوری قرار گیرد. فرار تنها راه نجات جون و ادامه زندگیش با همسر و دخترش است. فراری که با سکانسی تکان‌دهنده در ابتدای فیلم نشان داده می‌شود؛ سکانسی که با هنرنمایی بروس میلر به زبان تصاویر و قالب نماد پایان زندگی را به نمایش می‌گذارد و فضاسازی‌های خیره‌کننده‌ای که در همان ابتدا مخاطب را همراه جون به دنیای مردن در عین زنده بودن فیلم می‌کشاند.

فیلم بر اساس فیلم‌نامه‌ای که بر طبق اصول و قواعد ساختار دراماتیک نگارش شده است گام به گام پیش می‌رود. جون که دیگر راهی برای گریز ندارد، مجبور به پذیرش دعوت و قدم نهادن در راه بی بازگشت می‌شود. سفر قهرمانی جون با ورود به جهانی آغاز می‌شود که باید از تمام نقش‌هایش در زندگی جدا شود و برخلاف معمول تنها یک نقش زنانه و سنتی داشته باشد که آن هم باروری است. هر گونه مقاومت و تخطی از قوانین به شکنجه‌های وحشیانه و در نهایت مرگ منجر می‌شود. مهمترین هدف جون رهایی از جهنمی است که در آن گرفتار شده است. اما ترس مهمترین مانع است برای غلبه بر تمامی موانع پیش رویش. ترس از شکنجه و مرگ. نیاز او به دست آوردن یک قدرت درونی است. همچون مادرش که برخلاف او زنی مبارز و قوی بود. اما جون در ابتدا از تغییر می‌گریزد و سعی می‌کند هر آنچه برایش رخ داده را بپذیرد تا کمتر عذاب بکشد. این گریختن از تغییر در سکانسی که در اتاق زندانی است نشان داده می‌شود. نوری تاریکی اتاق را شکافته و جون با چشمان بسته، پشت به پنجره و ضد نور نشسته است. سکوت، سردی و روزنه‌های نور و رنگ‌های متضاد در فیلم به مرور برای مخاطب به فضایی آشنا تبدیل می‌شود. با پیشروی قصه جون با تکیه به دوستش مویرا می‌تواند بر ضعفش غلبه کند و فراری هرچند نافرجام را تجربه کند. او مبارزه برای تغییر خودش را آغاز می‌کند و با بزرگترین ترس‌هایش رو به رو می‌شود. در جاده آزمون‌ها نبردهای پی در پی را تجربه می‌کند و مثل فولاد آب‌دیده می‌شود. او گاه و بی‌گاه قوانین را زیر پا می‌گذارد، از دستورها سرپیچی می کند. او دیگر از چیزی واهمه ندارد؛ آنچه در سکانس پایانی فصل اول می‌توان دید زمانی که ماموران گیلیاد او را برای مجازات به خاطر سرپیچی از دستورها از خانه واترفورد دستگیر می‌کنند و او با قدرت و محکم قدم برمی‌دارد با چهره‌ای خونسرد و لبخندی بر لب. همین امر مخاطب را ترغیب به دیدن فصل دوم می‌کند. فصلی که پرکشش و جذاب است، آن هم برخلاف فصل اول که با ریتم کند و غرق شدن بیش از حد در جزییات و فضای زجر آور فیلم همراه است.

فیلم هر چند که آمریکایی است و غالب فیلم‌های آمریکایی بر ساختار و داستان یعنی بخش روایی فیلم متکی هستند، نمی‌تواند خالی از درون‌مایه باشد. سوالی که جون از خود می پرسد «من چه خطایی کردم که مستحق این عذابم؟» و برای دریافت پاسخ مدام گذشته‌اش را می‌کاود. رابطه‌اش با مردی که بنا به خواست او منجر به جدایی‌اش از همسرش می‌شود. زنی که با وجود ترک شوهرش هنوز هم عاشقانه او را دوست دارد و با حسرت به زندگی آن دو نگاه می‌کند. ظلم در حق یک زن و حالا ظلم زن دیگری که منجر به جدایی او از همسر و دخترش می‌شود. از این رو احساس معنایی که از فیلم دریافت می‌شود کارما است. اما سوالی اساسی باقی می‌ماند؛ اینکه جون چرا بیش از خطایی که مرتکب شده است، دارد تاوان پس می‌دهد. دلیل آن چه می‌تواند باشد؟ آن زن بعد از جدایی از همسرش چه وضعی پیدا می‌کند که جون مستحق چنین عذابی می‌شود؟ آیا او هم به دست نیروهای گیلیاد به دلیل جدایی از همسرش به عنوان ندیمه به خدمت گرفته شده است؟ و سوال‌هایی از این دست که بدون پاسخ رها می‌شوند و لازمه رسیدن به پاسخ، آن است که سرنوشت آن زن مشخص شود. از سوی دیگر درون‌مایه در تمام فیلم و پی‌رنگ‌های فرعی جریان ندارد و تنها در زندگی سرینا و واترفورد به آن پرداخته می‌شود. سرینا که خود نقش مهمی در شکل‌گیری انقلابی که منجر به نابودی زندگیهای بسیار شده، داشته، حالا خود در حال پس دادن تاوان است و زندگی‌اش هر لجظه بیشتر در کام فروپاشی و مرگ فرو می‌رود. واترفورد هم از این قضیه مستثنا نیست و در نهایت با قیام انسان‌های زیردستش مواجه می‌شود. با این حال مشخص نیست دیگر کاراکترها تاوان چه چیزی را دارند پس می‌دهند. این در حالی است که گاه گذشته برخی از آنها نشان داده می‌شود اما همچنان سوال‌های اساسی درباره آنها باقی می‌ماند از جمله نیک که هنوز هم برای مخاطب شخصیتی ناشناخته است. مردی که عاشقانه جون را دوست دارد اما در مقابل آزار و اذیت او سکوت می‌کند. او حتی امکان فرار جون را مهیا می‌کند اما خود همراه او اقدام به فرار نمی‌کند. شخصیتی که با وجود گذشت دو فصل از فیلم هنوز هم در مورد او سوالات اساسی مطرح می‌شود: او کیست؟ و چه می‌خواهد؟

با وجود این، شخصیت‌پردازی و طراحی دقیق و انتقال اطلاعات کافی در مورد برخی از کاراکترها مخاطب را به همذات‌پنداری با آنها وا می‌دارد. انسان‌هایی که با رخ دادن یک اتفاق، مسیر زندگیشان به گونه‌ای تغییر می‌کند که آنها را به موجودی ناشناخته حتی برای خودشان تبدیل می‌کند. مرگ، جدایی، ظلم، خودخواهی و قدرت می‌تواند چنان تاثیر عمیقی در روح آدمی بر جای بگذارد که او را گاه به موجودی بی‌رحم و گاه به موجودی افسرده و سرخورده تبدیل کند. اما مخاطب با دیدن تمام زوایای زندگی کاراکترها آنچه را آنها انجام می‌دهند، درک می‌کند؛ آنچه اگر در دنیای واقعی رخ دهد جای قضاوت را به همدردی خواهد داد.

* سایت ICN

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار