گذاری در سرزمین خاک‌های خاکستری، کوه‌های مریخی و قلب‌های مهربان بلوچستان

گاوها لاغرند اسماعیل

تهران (پانا) - ناشناخته همیشه کمی هم ترسناک است و این ناشناخته ترسناک اینطور نیست که همیشه دست نیافتنی باشد؛ ناشناخته می‌تواند در شهر خودمان باشد؛ گیرم چند محله آن سوتر یا قرارگرفته در مرزهای همین کشور؛ گیرم کمی دورافتاده‌تر.اینجا بلوچستان است؛ نرم‌ترین خاک؛ زیباترین صخره‌ها و مهربان‌ترین آدم‌ها را دارد؛ بلوچستان است و هرجایش که پا می‌گذارید اتاقی برای پذیرایی از شما هست و یک «شیرچای» داغ و دخترانی که مثل شیر پشت آرزوهایشان ایستاده‌اند.

کد مطلب: ۸۶۵۰۴۰
لینک کوتاه کپی شد
گاوها لاغرند اسماعیل

تمام ثانیه‌های انتظار در آسمان برای فرود روی کوه‌های تیز قهوه‌ای رنگ، با دلهره‌ای از همه چیزهایی که هستند اما دیده نمی‌شوند همراه است؛ اسمش که بیاید طبیعی است یاد مرز و تیر و تنفگ و عبدالمالک ریگی و ترور و کشتن مردم بی‌گناه در جاده و یک وسعت خالی گسترده ترسناک بیافتیم؛ چیزی که فیلم‌های تلویزیونی، سال‌هاست نشانمان داده‌اند.
از فرودگاه به بعد، جاده و مسیریست که با همه جاده‌های دیگر تفاوت دارد؛ هندی است یا پاکستانی متوجه نمی‌شوید اما خواننده با صدایی ریز، ظریف و ممتد می‌خواند. دو سوی جاده، گاه محصور در صخره‌هایی است که با حرکت اتومبیل، تیزتر از پیش رد می‌شوند و همان دلهره ریز هواپیما را پشت خود جا می‌گذارند و گاه صخره‌ها عقب می‌روند و خاک خالی می‌ماند و تک درختچه‌های خشکیده؛ می‌گویند این منطقه روزگاری زیباترین و بکرترین طبیعت ایران را داشته.
ماشین در خاک خیلی نرمی ترمز می‌کند؛ راننده پیچ ضبط را می‌پیچاند و شما از میان این نرمی بی‌انتها از میان غبارها، می‌افتید توی یک اتاق و دیگر پیش نمی‌روید تا بقیه خانه را ببینید و در اولین نگاه، نقاشی‌های روی سقف و گچبری‌های رنگ شده اتاق، به چشمتان عجیب می‌آیند.
در راه، کوه‌های مریخی را هم دیده بودید؛ مینیاتورهایی که تیز و برنده و کج کج، کشیده شده بودند و جاده خشک و عور را عجیب‌تر نشان می‌دادند؛ دروغ نمی‌گویید؛ به این جاده‌های مرموز، روستاهای بین راه و مردان و پسربچه‌های کم شمار خسته و لاغراندامش و این سقف صورتی و زرد و آبی حس مرموزی دارید.
اینجا بلوچستان است و از این به بعد هرچه در این منطقه، ماشین سوار می‌شوید، راننده‌اش برایتان از آن موسیقی‌های هندی و پاکستانی پخش خواهد کرد.

اتاق میهمان

خانه‌ای که سقفش رنگ‌های جیغ و شاد دارد، اتاق میهمان در خانه بخشدار «پُلان» است؛ اتاق میهمان، اولین اتاق است که خانه با آن شروع می‌شود؛ اینجا خانه حریم دارد و زنان و دختران در آن حریم امن‌اند؛ زن اگر باشید، پس از مدتی آشنا شدن می‌توانید پا به حریم هم بگذارید و با زنان و دختران(اگر فارسی بدانند) صحبت کنید. اینجا اگر کسی فارسی هم نداند، این یک جمله را یاد گرفته؛ می گوید«فارسی ندانم» و خودش را خلاص می‌کند.
بر اساس تقسیمات کشوری، هم‌اکنون در منطقه یا همان بخش دشتیاری قرارگرفته‌اید که از بخش‌های شهرستان چابهار در جنوب شرقی استان سیستان و بلوچستان است.

گاوها لاغرند

روستا، درخت ندارد؛ به جایش خیابان کشی شده؛ توی خیابان دو گاو لاغر راه می‌روند و گاه، پلاستیک و مشمباهای رها شده وسط خیابان را دنبال می‌کنند؛ گاوهایی که مقوا می‌خورند.
هرچه چشم می‌گردانید، سطل زباله‌ای پیدا نمی‌کنید؛ بوی لاستیک سوخته می‌آید؛ معمولا شب‌ها زباله‌ها را می‌سوزانند و ته مانده بوی گس آن همراه داغی و غبار روز از بینی‌تان بیرون نمی‌رود.

روستای پلان برای خودش یک بخش است؛ مرکز بخش پلان یکی از چهار بخش منطقه دشتیاری؛ این مرکزیت بازاری هم دارد؛ به زبان ساده‌تر چند مغازه و فروشگاه دارد که همه چیز توی آن پیدا می‌شود؛ روبروی مغازه‌ها بساط میوه فروشی است؛ میوه‌هایی که همه سوغات پاکستانند؛ اینجا آب ندارد و طبیعتا میوه هم رشد نمی‌کند.

عبور از روی لکه‌های قرمز

از جلوی درب بخشداری متوجه لکه‌های قرمز می‌شوید؛ دقت که می‌کنید، در جاهای دیگر می‌بینیدشان؛ پاشیده شده بر در و دیوار و بیشتر روی آسفالت کف کوچه‌ها؛ در روستاهای دیگر هم هستند و هرچه روستا به مرزهای کشوری، نزدیک‌تر می‌شود، بیشتر هم می‌شوند.
لکه‌ها خشک‌اند و اغلب کهنه و قدیمی شده‌اند؛ اسمش «پان» است و کارخانه تولیدش در پاکستان؛ در بسته‌بندی‌های کوچک پلاستیکی؛ مردان گوشه لُپشان می‌گذارند و انگار وقتی مخدرش اثر کرد(چیزی مثل نیکوتین سیگار) آن را تُف می‌کنند؛ مصرف پان در واقع چیزی مثل سیگارکشیدن است. منتها اینجا آب ندارد و باران هم نمی‌بارد که لکه‌ها را بشوید؛ تانکرهایی که آب شیرین می‌فروشند، از خیابان عبور می‌کنند. محال است بحث کم آبی مطرح شود و از نبود یا کمبود آب شیرین کُن‌ها، حرفی از دهان بلوچ‌ها نشنوید.
مردم، آرام‌اند و با شما حرف نمی‌زنند اما کافی‌ست حوال و احوال کنید؛ آن وقت صمیمانه‌ترین حال و احوالپرسی را که به عمر ندیده‌اید، به شما هدیه می‌دهند.

کودکانی که نمی‌دانند فحش چیست

اتاقک‌های سیمانی شکلی می‌بینید که شبیه سلول‌های جدا افتاده از شهر و روستا در دل خشکی، جا خوش کرده‌اند؛ می‌گویند اینها همان خانه‌های معروفیست که بعد از توفان، محمود احمدی‌نژاد، رئیس‌جمهوری وقت برای مردمی ساخت که بعضی‌هاشان هنوز هم زیر دین بانک‌ها باقی مانده‌اند.

مسیر از روستای «سیدوار»، می‌گذرد؛ در این روستا هم اتاقکی متوقفتان می‌کند؛ منتها توی آن حدود 20 پسربچه قد و نیم قد؛ همگی مودب و خوش برخورد با نوع خاصی از حیا به شما نگاه می‌کنند؛ ادب ویژگی بارز کودکان این منطقه است و شما کم کم فکر می‌کنید که برخلاف همه بچه‌های دنیا، نه فحشی به کار برده‌اند و نه حتی شنیده‌اند.

با فاصله‌ای نه چندان دور از پُلانی که معدود زنان دانشگاه را هم دارد و سیدواره‌ای که کودکانش صاحب کتابخانه شده‌اند، «نوهانی بازار» قرار دارد؛ سه چهار خانواری که در خانه‌های خشتی و گلی زندگی می‌کنند، پیشتر کپرنشین بوده‌اند؛ بخشدار پلان می‌گوید که با هزینه‌های بخشداری این خانه‌ها برای اسکان اهالی نوهانی در این منطقه، ساخته شده‌اند. می‌گویند در این منطقه مستاجر و اجاره‌نشین معنا ندارد؛ هر که دارد (با امکانات رسمی یا بیشتر غیررسمی) برای او که ندارد خانه می‌سازد یا خانه‌اش را می‌دهد پاستفاده کنند.
خانه‌ها یا همان اتاقک‌ها، خاکستری رنگ‌اند؛ رنگ خاک منطقه و سقف‌ها تپه‌های ناموزون و بی‌نظمی را می‌ماند که نیزه‌هایی چوبی را از هر سو در دلش فرو کرده‌اند. مهم‌ترین مشکل اهالی آن‌جا نداشتن برق و شناسنامه است؛ تقریبا هیچکدام فارسی نمی‌دانند و جوانترها به شکلی دست و پا شکسته درباره تاریکی حرف می‌زنند و شناسنامه‌هایی که ندارند.

آدم‌ها زودتر از حد معمول پیر می‌شوند

این که می‌گویید جوانترها، شاید منظورتان کودکان و نوجوان‌هایی باشد که از صدقه سر آموزش‌های موردی مدرسه سازان یا آدم‌های نیکوکاری که هرازگاهی از تهران و... سری به روستای آن‌ها می‌زنند، اندکی فارسی بلد شده‌اند اما اینجا همه جوان هستند و شاید یکی از شاخصه‌های بارز مردم این منطقه از بلوچستان این باشد که بسیار بیشتر از سنشان به نظر می‌رسند و این طور می‌شود که زنان و مردانی را که حدس می‌زنید جای پدر یا مادر شما باشند یا هم سن شما هستند و یا کوچکتر؛ اینجا سن ها به هم ریخته اند و آدم ها زود پیر می شوند؛ و شاید به قول عبدالمجید خداکرم، معلمی از اهالی «للو بازار»، همه آدم‌های این بخش از خاک ایران این طور باشند؛ خودش متولد 53 است و شاید 53 ساله به نظر برسد.

به لنز دوربین نگاه کن دختر بلوچ

زنان کپرنشین، اجتماعی‌تر از زنان خانه‌نشین هستند هرچند که آنها هم از دوربین فرار می‌کنند؛ کپر، خانه‌هایشان است؛ خانه‌هایی که با چوب‌های نی مانند و اصولا گیاهان بومی منطقه ساخته می‌شود؛ «یعقوب زهی» روستایی است که حدود ۳۰ خانوار کپرنشین دارد؛ کودکانی خندان با دندان‌های سفید درشت به استقبال شما می‌آیند و پر اند از جنب و خروش و خنده و تند و تند می‌گویند که «فارسی ندانند»؛ زنانی بچه به بغل هم به سمتتان می‌آیند و همین که می‌خواهید لبخند کودکان را ثبت کنید هم زن‌ها و هم دختربچه‌ها پا به فرار می‌گذارند و پشت کپرها قایم می‌شوند؛ از میان همه آن آدم‌ها تنها یک زن جوان می‌تواند فارسی صحبت کند؛ می‌گوید عروس این‌هاست؛ آبشان آلوده است و بچه‌ها عفونت گرفته‌اند و شما تازه متوجه سرفه‌های مقطعی کودکان خاک گرفته، میان خنده‌هایشان می‌شوید.
اسماعیل، عضو شورای روستای یعقوب زهی است و از فعالیت‌هایش برای اسکان کپرنشین‌ها می‌گوید؛ با او اگر پا به یعقوب زهی بگذارید بیشتر حرفش را باور می کنید؛ این روستا، نظافتی متفاوت از روستاهای دیگر دارد، یک پارک با انواع وسایل بازی دارد؛ در شب، کوچه و خیابان‌هایش تاریک نیستند و از همه مهم‌تر کتابخانه‌ای با انواع کتاب‌ها در حوزه‌های متفاوت دارد؛ کتابخانه‌ای عمومی اسماعیل، همسر و سه دختربچه‌اش که برایشان آرزوهای بزرگ در سر دارد.
در نوهانی بازار سه چهار زن را هم دیده بودید و چند کودک؛ تنها زنانی که در تمام منطقه، جلوی دوربین، کنار شما نشسته بودند، همانجا کنار آتش با لباس‌های رنگ رنگ، و چشم‌های دختران پابرهنه‌شان، برق می‌زد؛ کنارتان نشستند هرچند که هیچ وقت به لنز دوربین نگاه نکردند.

زنان، پنهان از چشم

از میان یک دنیا غربت و شرم زنانه، یکهو پرت می‌شوید میان ده‌ها دختربچه با لباس‌های نو البته لباس‌های بلوچی(اینجا زن و مرد و کودک همه لباس بلوچی می‌پوشند)؛ چندمین شبی است که دارند عروسی می‌گیرند؛ اینجا رسم است که هرشب یک نفر از فامیل سور بدهد. روستای «ساندک زهی» فاصله زیادی با خانه‌های خشتی و گلی ندارد. در منطقه دشتیاری، به استثنای مساجد که بسیار بزرگ و مجلل و گاه به سبک تُرکی ساخته می‌شوند، خانه‌های اعیانی، به سبک معماری هندی و پاکستانی هستند.

مردها و زن‌ها همه جا از هم جدا هستند؛ طبیعتا در عروسی هم همین‌طور است. مردان و پسرهایشان از حضور مقابل لنز دوربین بسیار استقبال می‌کنند؛ خیلی آزادانه با شما صحبت می‌کنند؛ در زمین‌های زراعی برای شما بره کباب می‌کنند؛ با شما و کباب و بره و آتش، عکس یادگاری می‌گیرند؛ درباره مسائل سیاسی و اجتماعی روز بحث می‌کنند و در یک تساوی باورنکردی شما را هم کلام و هم سفره خود می‌دانند اما در مورد زنان خود این نگاه را ندارند؛ زن باید در خانه بماند به دور از چشم مردان. مگر در مواردی، استتثنائی وجود داشته باشد.

رواج پدیده چندهمسری


چندهمسری در این منطقه رواج بالایی دارد و جوان‌ترین و رشیدترین مردی که ردیف سفره شما نشسته در تدارک برای اختیارگرفتن زن چهارم خود است؛ خلاف جاهای دیگر، اینجا هرچه افراد مربوط به قشر فرودست تر باشند، هم کمتر به زنان خود کار دارند و زنان و دخترانشان لازم نیست به اندازه سایر زن‌ها و دخترها،‌ خودشان را قائم کنند و هم این که یک همسر بیشتر ندارند؛ نمونه‌های فراوانی از این نوع خانواده‌ها در روستاهای متفاوت دیده می‌شود؛ پدر یونس و بنیامین در روستای «صدیق زهی» یکی از آنها بود؛ مردی کم بضاعت که یک همسر داشت.
اگر می‌خواهید عروس جوان را ببینید، باید به بخش زنانه که فاصله زیادی با بخش مردانه دارد، بروید؛ با استقبال گرمی از سوی زنان و دختران مواجه می‌شوید و اصرار فراوان برای نشستن و پذیرایی، شما را کنار عروس می‌نشانند؛ از زیر آرایش پررنگ و غلیظ، خالکوبی‌ها و لباس باشکوه یک عروس بلوچ، چهره دختربچه‌ای معصوم و نوجوان پیداست و آرزوهایی که دیگر زنان حاضر در عروسی به زبان می‌آورند؛ زنان جوانی که هر کدام چند فرزند دارند از علاقه‌شان به ادامه درس خواندن می‌گویند و رویای معلم شدن؛ رویای شغل بیرون از خانه و عروس شاید امشب، پرسکوت‌ترین شب زندگی خود را بگذراند.

زنده‌ها مهم ترند

«پیرسهراب»؛ نامی که شاید به‌واسطه سرزدن‌های اهالی دانشگاهی به منظور مدرسه‌سازی و... بیشتر سر زبان‌ها افتاده؛ بقعه‌ای دارد که محل خاک سپردن پسر سهراب است؛ مراد اهالی منطقه. برای رسیدن به بقعه باید از میان قبرها عبور کنید؛ اهالی این منطقه برای زنده آدم‌ها بیش از مرده‌شان بها قائلند؛ سنگ قبرها تنها علامت‌هایی ساده(تکه سنگ‌هایی) هستند که ممکن است در میان سایر علامت‌ها گم هم بشوند. بقعه شبیه بستنی قیفی است؛ نرم و خوردنی؛ آبی کمرنگ یا سبز روشن یا چیزی میان هر دوی آنها.

بقعه، پشت بام قبرستان می‌ماند؛ از دروازه کوچک می‌گذرید و حالا زمین پشت بام و خود بقعه؛ کودکان دور دیوارچه پرچین مانند بقعه دایره زده‌اند؛ زنان در چهارکنج این پشت بام کوچک چادرها را روی صورت کشیده‌اند و پیرمرد متولی بقعه از لابه‌لای شیطنت‌های کودکانه و پارچه‌های رنگی آویزان در باد از حاجت روایی پیرسهراب می‌گوید.

اینجا انارهایش اندازه گردو هستند

سد زیردان به پیرسهراب نزدیک است؛ سدی که از رودخانه کاجو آب می‌گیرد و اهالی منطقه معتقدند که سدسازی دیگر منسوخ شده و از زمان افتتاح زیردان و سدهای پیشین آن، خشکسالی شدت پیدا کرده و کشاورزی‌شان از بین رفته است. کارشناس‌ها هم می‌گویند «از افتتاح سد زیردان تا حالا، پنج سال می‌گذرد؛ اقداماتی جسته و گریخته‌ای برای سیستم لوله‌کشی انجام می‌شود اما خیلی کند پیش می‌رود»؛ آن‌ها می‌گویند که تنها جواب مسئولان درباره بهره‌برداری از آب سد زیردان برای خدمات‌رسانی به مردم پایین دست سد، نبود بودجه است.

آب نیست و همه جا خشک است؛ زمین‌های زراعی دیگر مفهومی از باروری ندارند؛ اکثر زمین‌های موز(یکی از اصلی‌ترین کشت‌های منطقه) خشک شده‌اند؛ زمین خشک نشده‌ای اگر پیدا کنید و در جستجوی آبادانی اگر باشدی؛ میوه‌های کوچک و رشدنیافته‌ای را خواید دید که باز هم مهربانی زنان و دختران روستایی که بر زمین کار می‌کنند نصیبتان شده و این کوچک‌های بزرگ و خوشمزه را بارتان می‌کنند و شما، انارهایی به قدر گردو روی دست‌هایتان سنگینی می‌کنند.

شیما، شمیم و نگار

«صدیق زهی»، از بزرگترین روستاهای بخش پلان است و سه دختر دارد به نام‌های شیما، شمیم و نگار؛ اینها سه خواهر هستند با آرزوهای بزرگ؛ رویای درس خواندن و رهایی که با آب و تاب برایتان تعریف می‌کنند و با موبایل اندرویدشان از شما و خودشان سلفی می‌گیرند.

روستای صدیق زهی به لحاظ آموزشی از مشکل‌دارترین روستای منطقه است و مثل خیلی روستاهای دیگر برای دخترها دبیرستان ندارد؛ این سه خواهر اما خلاف بسیاری از هم و سال‌هایشان می‌خواهند ادامه تحصیل بدهند و خودشان هم می‌گویند که درسشان خوب است؛ مادرشان زن زیبایی است که کف حیاط خانه ساده‌شان نشسته و قلیان می‌کشد و برای دخترها رویا می‌بافد و شاید بشود گفت خوشبختانه وضع مالی‌شان زیاد خوب نیست و سایه‌های مردانه نسبت به خانواده‌های دیگر، اندکی سبک تر است.

مولوی‌های باخبر و مطلع

پیش از آنکه به روستای جُر درست در چندقدمی پاکستان بروید سری به یکی از زیباترین نقاط ایران می‌زنید؛ دریای عمان در چابهار؛ پیش از آن هم به روستای بلوچی رفته‌اید و در منزل مولوی آنجا میهمان بوده‌اید. اهالی این منطقه پیش از پختن غذا از طبع شما و این که چه چیزی می خورید اطلاع کسب می‌کنند تا پذیرایی شان کامل باشد.
مولوی؛ نامی است که به روحانیون اهل تسنن،‌ اطلاق می‌شود و فردی معتمد برای اهل محل است؛ مولوی، پدر عماد است و عماد آموزگاری که طرح آموزشی خود را در روستای جُر می‌گذراند؛ از محروم‌ترین روستاهای منطقه. تمامی اطلاعات ملی و بین‌المللی و به روز مولوی، کاری می‌کند که شما تنها در مقام یک شنونده باشید و بیاموزید.

روزگار مردان نقطه صفر مرزی

می‌گویند اینجا نقطه صفر مرزیست؛ «جُر»؛ روستایی که کوچه‌هایش را در شب باید از نور ماه پیدا کرد و با این که در چند قدمی دریای عمان قرار گرفته، آبرسانی به آن ضعیف‌تر از جاهای دیگر است. مردان روستا بیکارند و در روز می‌توانی ببینی‌شان که دسته دسته(صحنه‌ای آشنا شبیه کارگران میدانی در شهرهای بزرگ و کوچک ایران)، نشسته‌اند، بی‌آنکه انتظار چیزی را بکشند؛ گهگداری ممکن است یکی‌شان بلند شود و دست بزند به تنها کاری که مانده؛ قاچاق؛ ریسکش زیاد است اما برای تامین معیشت خانواده چاره دیگری نمی‌ماند. به نظر می‌رسد که احشام همه روستا تنها یک شتر باشد و بچه‌اش، روستا امکانات لازم برای تصفیه آب رودخانه‌ای را ندارد که حالا دیگر خشک شده.

اینجا همیشه رای داده‌اند

میزبان شما در این روستا هم یک مولوی جوان است؛ مردی که روبروی شما می‌نشیند و صحبت می‌کند. مردم تمام روستاهایی که پشت سر گذاشته‌اید در همه انتخابات منطقه‌ای، شهری و کشوری خود حضور پررنگ داشته‌اند؛ آنها همیشه به اصلاح فکر کرده‌اند؛ اینها را نه تنها مولوی که همه زنان و مردان بی‌سواد و باسواد هم تکرار می‌کنند.

باید ازدواج کنند تا از روستا خارج شوند باید ازدواج کنند تا از روستا خارج شوند
در جُر هم در اتاق میهمان نمی‌مانید؛ همسر مولوی و دیگر زن‌های خانه شما را به اتاق‌های زنانه می‌برند؛ لباس‌های منجوق دوزی شده و بلوچی زیبای خود را بر تن شما می‌کنند و زنان و دختران روستا یکی یکی به دیدارتان می‌آیند؛ دست می‌دهند و می‌نشینند؛ تعدادشان زیاد و زیادتر می‌شود و با اینکه خود همه چیز را می‌دانند، منتظر می‌مانند شما برایشان تعریف کنید در دنیای بیرون چه خبر است؛ در روستای جر هم مثل سایر روستاها، ماهواره دارند و برنامه‌های و سریال‌های تلویزیونی(اغلب هندی و پاکستانی) را تماشا می‌کنند و زنان از جدیدترین مدهای روز باخبرند؛ اما واقعیت ملموسی که فرسنگ‌ها با آن فاصله دارند، اذیتشان می‌کند.
اینجا دختری هست که می‌گوید درسش خیلی خوب بوده اما چون روستا دبیرستان ندارد؛ همین‌طور منتظر توی خانه نشسته.
اغلب دختران برای دیدن فضایی خارج از روستا باید ازدواج کنند و اکثر زنان هنوز هم رویای درس خواندن دارند و کودکانی با هوش بالا که هم فارسی می‌دانند هم بلوچی؛ کودکانی که هنوز دریا را ندیده‌اند؛ دریای خودشان را.

درس خاک

اگر با بچه مدرسه‌ای‌های روستای جُر توی یک کلاس و پشت یک نیمکت نشسته باشید؛ شوق درس خواندن و دانستن در وجود شما هم غلیان می‌کند و صد حیف و دلهره از کودکانی نصیبتان می‌شود که آینده‌هایی نامعلوم دارند؛ مدرسه بچه‌های جُر یک ساختمان قدیمی کهنه است و زیاد امن نیست با این همه مدرسه است و تابلو هم دارد؛ برخلاف بچه‌های «جنگارک»؛ روستایی محروم از توابع بخش مرکزی چابهار؛ مدرسه‌شان اول اتاقکی گلی بوده که خراب شده و تنها دیواری از آن مانده و معلمی که روی صندلی در سایه دیوار می‌نشیند و برای دانش آموزان پسر و دختری که در دو گروه روی تکه پارچه ای زهواردررفته نشسته‌اند؛ دیکته می کند که «سارا انار ندارد». یک دسته زیر همان سایه دیوار و دسته بعد چند متر آنطرف تر زیر سایه تکه پاره شده یک درختچه خشک، نشسته‌اند؛ می‌پرسید کلاس چندمید؟ و بچه ها در حالی که حرف واو را می‌کشند و گِردش می‌کنند همصدا با هم، خیلی بلندْ فریاد می‌کشند؛ اول.
البته یک کانکس هم برای بچه‌ها آورده‌اند؛ همان خیرین مدرسه‌ساز؛ عده‌ای هم در کانکس هستند؛ آن‌ها سال بالایی‌ها هستند؛ بچه‌ها از کانکس خوششان نمی‌آید می‌گویند و در آن‌راحت نیستند اما همین هم برای آنان غنیمت است.

ژست‌های افسانه‌ای دختر جنگارکی

باد می‌وزد و خاک به پا می‌شود؛ کلاس درس بچه‌های جنگارک از هم می‌پاشد؛ روستا را دور می‌زنید و هرجا که می‌روید، یک عده کودک خندان دنبال شما می‌آیند؛ آن قدر بلند و زیبا و با شور می‌خندند که شما هم بلند بلند همراهی‌شان کنید؛ در میان خنده و قاه قاه و گرد و خاک، دختری جنگارگی غیب می‌شود و باز ظاهر می‌شود؛ تنها کودکی که نمی‌خندد؛ خلاف دختران دیگر چیزی به سر ندارد و هرجا دوربین شماست او هم هست و مقابل لنز، ژست‌هایی افسانه‌ای می‌گیرد؛ دختری که زیبایی بی‌نهایتش، مقرانه و با متانت غبار و خاک را پس می‌زند؛ دختری که حرف نمی‌زند و بچه‌ها می‌گویند او تنها کودک روستاست که به مدرسه نمی‌آید.

آینه می‌کارند

دختران جُر، سوزن دوزی می‌کنند؛ انگشتان هنرمندشان روی یک تکه پارچه قرمز خوشرنگ آینه می کارد. به روستای جُر در نقطه صفر مرزی اگر سری زدید حتما سراغ دختربچه‌ای را بگیرید که کسی تا حالا خنده‌اش را ندیده؛ هنوز هم معلوم نیست خندیده باشد؛ دستان دختران هنوز در حرکت است و روز بعد درست همان موقع، دستبندی به یادگار در دست شما حلقه بسته که آینه کاری‌های ظریفش انعکاس هزاران آرزوست؛ آرزوهایی که دختران اسماعیل تحققش را نزدیک‌تر می‌بینند.

ژست‌های افسانه‌ای دختر جنگارکی

باد می‌وزد و خاک به پا می‌شود؛ کلاس درس بچه‌های جنگارک از هم می‌پاشد؛ روستا را دور می‌زنید و هرجا که می‌روید، یک عده کودک خندان دنبال شما می‌آیند؛ آن قدر بلند و زیبا و با شور می‌خندند که شما هم بلند بلند همراهی‌شان کنید؛ در میان خنده و قاه قاه و گرد و خاک، دختری جنگارگی غیب می‌شود و باز ظاهر می‌شود؛ تنها کودکی که نمی‌خندد؛ خلاف دختران دیگر چیزی به سر ندارد و هرجا دوربین شماست او هم هست و مقابل لنز، ژست‌هایی افسانه‌ای می‌گیرد؛ دختری که زیبایی بی‌نهایتش، مقرانه و با متانت غبار و خاک را پس می‌زند؛ دختری که حرف نمی‌زند و بچه‌ها می‌گویند او تنها کودک روستاست که به مدرسه نمی‌آید.

تصویرشان ثبت شد

اینجا بلوچستان است؛ نرم ترین خاک؛ زیباترین صخره‌ها و مهربان‌ترین آدم‌ها را دارد؛ بلوچستان است و هرجایش که پا می‌گذارید اتاقی برای پذیرایی از شما هست و یک «شیرچای» داغ و دخترانی که مثل شیر پشت آرزوهایشان ایستاده‌اند.

شاید بلوچستان از معدود جاهایی باشد که شما می‌توانید حتی تا ماه‌ها در منزل مقامات رسمی و غیررسمی‌اش سکونت داشته باشید؛ از شما پذیرایی شود و تا مدت‌های مدیدی به سقف‌های رنگی‌اش خیره شوید؛ شب را در صفرترین نقطه مرزی(جایی که حتی موبایل‌ها آنتن ندارند)، به روز برسانید و سعی کنید ان قدر در صورت زنان و دخترنش خیره شوید که زمان نوشتن، حسها به تمامی منتقل شوند؛ چراکه از آنها نمی‌توانید تصویری داشته باشید.

اینجا بلوچستان است و واقعا خنده‌دار است اگر آدم بخواهد از چیزی بترسد...

آساره کیانی

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار