نامـهای که هیچوقـت فرسـتاده نـشد
اردل (پانا) - "نامـهای که هیچوقـت فرسـتاده نـشد" روایتیاست، از جنس درک ِ عشق و مهر مادری که فرزندش، پس از چندسال، برای او نامه مینویسد؛ نامهای که قرار نیست هیچکس آن را بخواند ..
نیمهشب بود. رژه افکار درسرم، خواب از چشمانم برده بود. اتاق، تاریک و سرد بود و جز چراغ کوچک زرد رنگی که به نفسنفس زدن افتاده بود، چیزی روشن نبود.
روی تخت نشسته بودم و از پنجره، بیرون را تماشا می کردم. قطرات باران، به تن سرد و بیروح پنجره برخورد میکردند و به پایین میلغزیدند؛ انگار، میخواستند شاهد فلاکت و اندوهم باشند، اما پنجره نمیگذاشت و آنهارا به پایین میفرستاد.
ناگهان بهیاد مادرم افتادم. او عاشق باران بود. یادم است هرزمان که باران شروع به باریدن میکرد، کنار پنجره مینشست و تماشا میکرد که چطور قطرات باران، همچون مرواریدی به زمین و اجسام ریز و درشت آن برخورد میکردند و او با آوایش به وجد میآمد.
نگاهم را از پنجره جدا کردم و به پایین خیره شدم. انگار چیزی در دلم بود که مدام، فشرده میشد. تصمیم گرفتم برای مادرم نامهای بنویسم... هرچند میدانم اکنون دیگر برای نوشتن نامه دیر است و او هرگز این نامه را نمیخواند.
از جایم برخواستم و به طرف میز رفتم. صندلی را جلو کشیدم و روی آن نشتم. یک ورق کاغذ جلوی رویم گذاشتم و قلم را در دست گرفتم و شروع به نوشتن کردم :
"مامان عزیزم، سلام. امیدوارم حالت خوب باشه. منم دخترت... همونی که میگفت نامه نوشتن فقط مال آدمای احساساتیه. یادت که هست؟! خب، فکر کنم منم احساساتی شدم. چون دارم برات نامه مینویسم. حتما الان که فهمیدی دارم برات نامه مینویسم، اول لبخند میزنی، بعدشم میگی بلاخره دلش نرم شد! نمیدونم از کجا شروع کنم یا اینکه درباره چی صحبت کنم... الان که خودم مادر شدم، میتونم تورو درک کنم. این همه شب و روز زحمت میکشی، آخرشم کسی قدرتو نمیدونه... مامان تو هم همیشه همین حسو داشتی، نه...؟!
بچگی هامو یادته؟ چقدر غُد و یکدنده بودم؟! همیشه هم از دستم کفری میشدی. الان یه دختر دارم، عین بچگی های خودم! حتما اگه میدیدیش میخندیدی و میگفتی این بچه با بچگیهای خودت مو نمیزنه.
همیشه اذیتت میکردم و نمیذاشتم یه نفس راحت بکشی (مثل الان که دخترم همین کارو با من میکنه) ولی هربار که من ناراحت بودم، یا مشکلی داشتم، تو منو به آغوش میکشیدی و بهم دلگرمی میدادی... راستش رو بخوای الان به یکی از اون آغوش های دلگرم کنندهات نیاز دارم. مشکلات مثل خوره به جونم افتادن و چیزی نمونده از پا درم بیارن. مامان تو چقدر قوی بودی که جلوی هیچکدوم از مشکلات سرخم نکردی! کاش اینجا بودی و بهم دلگرمی و امید میدادی و میگفتی قوی باشم. چندسالی گذشته از اینکه دیگه باهات حرف نزدم و ندیدمت. تو این چندسال، خیلی سختی کشیدم.
مامان یادته...، هرموقع که میخواستم توی کارا بهت کمک کنم، خرابکاری میکردم و بیشتر کار روی کارات اضافه میکردم! یبار که خواستم توی آشپزی کمکت کنم، انقدر رب پاشیدم که تا چندماه لکش کف آشپزخونه مونده بود. یادمه هرروز اونجارو میسابیدی که تمیز بشه، ولی فایده ای نداشت ...
همیشه برام عجیب بود چجوری به همه کارای خونه میرسیدی! تمیزکاری، آشپزی، بچهداری، .... آشپزی میکردی، ولی حواست به برنامه های تلویزیون هم بود! اون موقع ها برام عجیب بود، ولی حالا کاملا متوجه شدم چطور اینکارو میکردی.
بزرگتر که شدم، پا به پای من حرص میخوردی و گریه میکردی. هرموقع توی کاری شکست میخوردم، چنان ناراحت میشدی که یه لحظه فکر میکردم این تو بودی که موفق نشدی، نه من!
یه بار که کارنامه هامونو داده بودن و من نمراتم زیاد خوب نبودن، میترسیدم بهت بگم از این میترسیدم که ناراحت شی. با استرس به خونه اومدم و بلاخره دلو زدم به دریا و همهچیو بهت گفتم. گفتم که کارنامهام افتضاح شده و نمراتم جالب نشدن. اون لحظه با همه وجودم دیدم که برق توی چشمات خاموش شد و شکستی! اشکی که توی چشمات حلقه زده بود رو دیدم ولی بهم امید دادی که نگران نباشم و ترم بعد جبران کنم. یادته... ؟!
حضورت همیشه باعث میشد خونه گرم بمونه، حتی وقتی بخاری خاموش بود و هوا سرد...
انقدر تورو دیر شناختم و عشق و مهرتو دیر فهمیدم، که الان دارم با یه تیکه کاغذ حرف میزنم؛ ولی خب شاید همین راهت رو تا من باز کنه.
الان که دارم دستامو نگاه میکنم، ترک خوردناش عجیبه... ولی حس میکنم دارن ادامه دستای تو میشن!
هرسال روز مادر که میشد، برات گُل میخریدم و تو با عشق اونو از من میگرفتی و میگفتی "تو خودت گُلی عزیزکم" و بعد منو با لبخند به آغوش میکشیدی. بعد میرفتی و توی باغچه اونو میکاشتی. اما امسال دیگه برات گُل نمیخرم... چون میدونم خودت زودتر از من رفتی و از اون بالا توی باغچه بذر گُل کاشتی ..مامانجون میدونی، دلم برات تنگ شده، اما میدونم که تو هنوز کنارمی و حواست بهم هست! فقط من تورو نمیبینم...! حتی شاید همین الانم کنارم باشی و درحال خوندن این نامه باشی ..
《دوستت دارم، دخترت》
* * *
اشکهایم تندتند از چشمانم رها میشدند و روی میز میچکیدند. نامه را تا زدم و لای دفتر قدیمیام گذاشتم، نه در پستخانه...! چون نشانیای از مادرم نداشتم که روی کاغذ پست، بنویسم ..
از جایم برخواستم. اشکهایم را پاک کردم و برای شادی روحش، دعا کردم.
روز مادر رو به همه مادرای سرزمینم تبریک میگم. قدر مادرامونو بیشتر بدونیم، قبل از اینکه دیر بشه :)!
ارسال دیدگاه