بهار که رفت، اما جا گذاشت چیزی در ما
همدان (پانا) - بهار همیشه با خودش پیام امید میآورد. در دل درختانی که دوباره نفس کشیدند، در خاکی که از خواب زمستانی برخاست، در دلهایی که دوباره به بودن و شدن فکر کردند. اما حالا که رفته، این سؤال در ذهن ما باقی مانده: آیا ما با بهار رشد کردیم؟ یا فقط نظارهگر عبورش بودیم؟

هر فصلی برای طبیعت، یک رنگ است؛ اما برای ما آدمها، یک معنا. بهار برای طبیعت شکوفه بود، اما برای دل ما، آغاز. حس دوباره خواستن، دوباره رویا دیدن، دوباره شوق حرکت. وقتی تمام میشود، بیشتر از آنکه حس رفتن بدهد، حس بیداری به جا میگذارد.
پایان بهار یعنی رسیدن به بلوغِ آغازها. هر شکوفهای حالا برگ شده، هر سبزی ترد حالا عمیقتر و پختهتر شده. درست مثل آرزوهایی که در دل ما جوانه زدند، اما حالا وقت تصمیم است: میخواهیم پایشان بایستیم یا رهایشان کنیم؟
بهار به ما گفت که حتی بعد از سختترین زمستانها، باز هم میشود رنگی شد، خندید، شکوفه زد. اما رفتنش هم درسی دارد: که هیچ آغازِ شیرینی برای همیشه نمیماند، مگر آنکه آن را درون خود نگه داری.
این روزها که هوا گرم شده و شبها دیرتر خنک میشوند، این روزها که شوق شکفتن جای خودش را به تداوم داده، باید از خودمان بپرسیم: چه چیزی از بهار با ما مانده است؟ آیا آن لبخند ناگهانی؟ آن رؤیای کوچک؟ آن تصمیمی که گفتیم از همین امسال، همین فروردین، همین حالا...
پایان بهار، دقیقاً همان لحظهای است که تو را صدا میزند: حالا نوبت توست.
نه بارانی هست، نه شکوفهای روی شاخه. فقط تویی که باید به یاد بیاوری:
بهار اگرچه رفت، اما خودش را در تو کاشت.
ارسال دیدگاه