جاماندگان اربعین؛ روایت دلی که فاصلهها را شکست
فیروزکوه (پانا) - کاروانها یکی پس از دیگری رهسپار جاده عشقاند؛ از نجف تا کربلا اما هنوز دلهایی هستند که جسمشان جا مانده و تنها روحشان سالها است در مسیر عاشقی قدم میزند. این روایت جوانی است که با چشمانی اشکبار از دور، خودش را در بینالحرمین تصور میکند.

جادههای میان نجف و کربلا این روزها پر است از پرچمهایی که در باد میرقصند، از نوای «لبیک یا حسین» که در دلها طنین میاندازد و از قدمهایی که با خستگی و عشق در هم آمیختهاند. از کودکانی که با پای برهنه، بیپروا از گرمای زمین پیش میروند، تا پیرمردی که عصا به دست، قطره قطره توانش را خرج رسیدن به مقصد میکند. هر تصویر این مسیر، در دل جاماندهای مثل من، هزار حسرت تازه میکارد.
من جاماندهام؛ جوانی که دلش از همان روز نخست راه افتاد، اما پاهایش از حرکت بازماندند. هر صبح که چشم باز میکنم، انگار نسیم فرات بر صورتم میوزد. در ذهنم، تصویر پرچمهای سرخ و سبزی را میبینم که چون موجی بیانتها، جاده را پر کردهاند. صدای طبل و نوحه از دور میآید و دلم را میلرزاند. من اما در اینجا نشستهام؛ دلم در مسیر است، ولی تنم میان دیوارهای این شهر گیر افتاده است.
ای حسین… کاش میتوانستم زیر آفتاب نجف قدم بزنم، در ازدحام زائران گم شوم، و لحظهای که گنبد طلاییات از دور نمایان میشود، اشکهایم بیاختیار جاری شوند. کاش من هم سهمی داشتم از خاکی که زیر پای عاشقان تو بوسه میزند، از سلامهایی که در بینالحرمین به آسمان میرود، و از آرامشی که تنها در حریم تو پیدا میشود.
اما حالا که نصیبم نشد، چشمانم را میبندم و خودم را میان همان جاده تصور میکنم. هر سلامی که زائران به تو میدهند، من از دور تکرار میکنم؛ هر گامی که برمیدارند، در قلبم همراهی میکنم. آموختهام که عشق، مرز نمیشناسد. چه آنکه با پاهایش در جاده است، و چه آنکه تنها با دلش قدم برمیدارد، هر دو زائرند.
من جاماندهام، اما یقین دارم روزی خواهد رسید که پاهایم هم همقدم دلم شوند. روزی خواهد رسید که غبار مسیر بر شانههایم بنشیند، که خستگی شیرین سفر در استخوانهایم حس شود، و آنوقت من، با تمام وجودم، خواهم گفت:
السلام علیک یا اباعبدالله…
ارسال دیدگاه