دیداری کوچک تا تغییری بزرگ

شهریار(پانا)- با شور و اشتیاق برای دیدار «حضرت آقا» راهی حسینیه امام خمینی (ره) می‌شوم و در آن لحظه آرامشی عمیق در دلم می‌نشیند. آن دیدار ساده، سرچشمه‌ای از ایمان، امید و دگرگونی در زندگی من می‌شود.

کد مطلب: ۱۶۳۱۴۱۵
لینک کوتاه کپی شد
دیداری کوچک تا تغییری بزرگ

چشمانم  آرام گشوده شد، ساعت ۴ صبح، آسمان هنوز تاریک بود و خورشید طلوع نکرده بود.

با اینکه چراغ روشن بود، همه‌ی بچه‌های خوابگاه  خواب بودند. همانطور که اطراف را از روی تخت برانداز می‌کردم، به یاد آوردم که امروز دوشنبه است، روز دیدار با فردی است که  مدت‌هاست که آرزوی دیدن او را دارم. درهمین لحظه پرنده‌ی خیالِ ذهنم در تلاش برای تصویرسازی لحظه دیدار در کنج احساساتم بود.

در همین حال دقایقی سپری شد، باصدای مربی به خود آمدم...

«زودتر آماده ی رفتن شوید.»

از روی تخت بلند شدم وسایلم را مرتب کردم، در یک لحظه احساس کردم که قلبم می‌سوزد چنانکه آن را به آتش کشیده باشند، می‌دانستم آتشی که قلبم را می‌سوزاند از سَرِ شوق و اشتیاق است، اشتیاق برای دیدن «حضرت آقا»، بعد از اینکه چادرم را بر سرم گذاشتم گرما‌ی آن آتش در  قلبم ریشه دواند.

نامه، عکس، شال و هرچیزی‌ که می‌دانستم باید همراهم باشد را برداشتم، بعد از صبحانه به سمت اتوبوس ها راه افتادیم.

هوا بسیار سرد بود آنچنان به‌نظر می‌رسید که حتی ابر ها هم قصد بدرقه کردن ما را  داشته‌اند.

خورشید هنوز طلوع نکرده بود آسمان به سیاهی  قلبی بود که از  فرط دوری یار یخ زده باشد.

از اردوگاه شهید باهنر به سمت حسینیه‌  امام خمینی (ره)  راه افتادیم، هرچه پیش‌ می‌رفتیم، ریشه آتش در قلبم عمیق‌تر و سوزناک‌تر می‌شد.

خورشید هم سر بر آورده بود تا از دیدار یار جا نماند، آسمان دلش گرم شد و همه چیز از سرمای دل یخ‌زده‌ی آسمان رهایی یافت، بعد از مدتی به محل ورود رسیدیم.

از اتوبوس پیاده شدم، سرمای آسمان به دور دستانم می‌پیچید آنچنان‌که در تلاش است آتش سوزناک  شوق را از من بگیرد، در کوچه پس‌کوچه ها در راه رسیدن به حسینه بودیم  که متوجه شدم، گرمای وجودم را با آسمان شریک شده‌ام. حال فقط یک در رو به روی من بود،  دری رو به آرامش صدای تکبیر و رجز خوانی مردم از آن‌سوی در شنیده می‌شد.

در همان لحظه که وارد شدم شعله سوزناک آتش قلبم در کل وجودم ریشه زد آنطور که می‌خواست من را ببلعد.

تصویر آقا که در دستم بود را بالا بردم و همراه تکبیرهای مردم  پرچم را در هوا تاب دادم،  دیدن  مردمی که همانند من در شعله شوق می‌سوزند، من را آرام کرد.

ناگهان همه چیز تغییر کرد  مردم از جای خود بلند شدند فریادهایشان بلندتر از قبل بود، شعله وجودشان سریع‌تر از قبل می‌سوخت، این آتش شوق و امید به‌ سمتی حرکت می‌کرد که باچشمانم آنها را دنبال کردم همه  آنها به آن‌سوی  پرده ها می‌رفتند پرده‌ها کنار رفتند، حضرت آقا آمد، همه‌ این شور و اشتیاق سوزناک در قلبمان از حضور آقا نشعت میگرفت.

همه چیز آرام گرفت و آقا شروع  به صحبت کردند، باشنیدن صدای آقا قلب ها آرام گرفت آنطور که دست نوازش برسرمان کشیده باشد، چه‌چیز قشنگ تر از اینکه با گوش فرا دادن به نصیحت های حضرت آقا، نور امید و آرامش را در زندگی ببینی.

آن‌روز بعد از صحبت‌های آقا همه چیز عوض شد،  آسمان گرم و دلش آرام شده بود، حتی آن شب ماه به زیبایی و درخشانی خورشید می‌تابید.

این یک دیدار ساده نبود، دیدار با سرچشمه‌ی ایمان و آرامش همه مردم ایران بود.

از یک دیدار کوچک تا تغییری بزرگ

نویسنده : دانش‌آموز ریحانه سادات فضلی

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار