رسالت خبرنگاری که در حریم عشق معنا شد
بهارستاندو(پانا)- صبح سرد پاییزی با گرمایی که در دلم احساس میکردم، میکروفون به دست، در آستانه حریمی ایستاده بودم که نفسهایش بوی عشق میداد. اینجا دیگر یک خبرنگار معمولی نبودم؛ سربازی بودم با سلاح قلم و دوربین، آماده تا رسالتم را در جایی به انجام برسانم که خاکش متبرک از قدمهای عاشقان و عارفان بود. آن روز فهمیدم خبرنگاری وقتی در مسیر عشق قرار گیرد، دیگر گزارش رویداد نیست؛ روایت نور است.
صبحگاه دوازدهم آبان ۱۴۰۴، ساعتها بود که بهارستان در هالهای از انتظار میتپید. هوا بسیار سرد بود و انگار هوا هم مانند حال ما بیقرارشده بود. با گروهی از دانشآموزان خبرنگار پانا بهارستاندو، در میدانی جمع شده بودیم که گذرگاهمان به سمت آرزوها بود. هیچکس سخن نمیگفت، اما همه چیز حرف میزد: از تپش قلبهای بیقرار گرفته تا نوری که در چشمانمان رقصی سرخوشانه داشت.
خبرنگاران پانا، دلهایی پرتلاطم در سینه داشتیم؛ دلهایی که بیقراری دیدار را با ذوقی شیرین درآمیخته بود. این دومین بار بود که پا به این حریم مقدس میگذاشتم، اما اینبار بار رسالتی سنگین بر دوشم بود: میبایست مهمترین اخبار زندگیام را از مکانی روایت کنم که ردپای عشق و ایثار در هر گوشهاش نقش بسته است، باورکردنی نبود که دوربینم در جایی به ثبت تصویر میپردازد که پای مبارک رهبرم بر آن خاک نشسته است.
دریغ از ثانیهای آرامش. اضطراب شیرینِ انجام مسئولیت، در کنار شوق دیدار، وجودم را پر کرده بود. حتی اگر برای هزارمین بار بود، باز هم این دل، همان دل شیفته و بیقرار میماند.
سرانجام، پس از گذر از کوچههایی که گویی طولانیتر از همیشه شده بودند، درِ حسینه امام خمینی(ره) به رویمان گشوده شد. با ورود به آن با فضای آکنده از معنویت، مستقیم به سراغ رسالتم شتافتم. اینبار، خبرنگاری با تمام وجود معنا میشد. وقتی لنز دوربین را گشودم، دستانم رطوبت شوق داشت و کلمات، گریزپا. اما یادآوری کردم که برای چه و برای که ایستادهام. با تکیه بر عشقی ژرف، سخن را آغاز کردم و صحبتهایم در فضایی طنینانداز شد که قدمگاه شهدا و مرد خدایی بود که قلبمان برایش میتپید.
در میانهٔ موج خروشان امت ساعت به آرامی میگذشت و حسینه کمکم از حضور نوجوانان و جوانان انقلابی پر میشد.فضا یکپارچه و پراز هیجان و انتظار بود. برخی زمزمهوار دعا میخواندند، برخی دیگر با دوستان خود از شوق دیدار سخن میگفتند.
ناگهان، موجی از شعار "مرگ بر آمریکا" فضای حسینه را درنوردید. این فریاد، تنها یک شعار نبود؛ نماد عهد و پیمان نسل جدید با آرمانهای شهیدان بود. ما همان نسلی بودیم که "میتوانیم" را با پوست و استخوان خود لمس کرده بودیم و راه شهید فهمیده را با تمام وجود ادامه میدادیم.
سپس، آن لحظهٔ رویایی فرارسید. با ورود آقا، گویی زمان از حرکت بازایستاد. قلبم چنان کوبنده میتپید که گویی میخواست از سینه بیرون بزند. منشأ این بیقراری شورانگیز چه بود؟ منشأ این لذت وصفناشدنی در شنیدن کلامهای رهبرم کجا ریشه داشت؟
وقتی آقا سخن آغاز کرد، قلم و کاغذ به دست، بندبند کلماتشان را ثبت میکردم. گویی هر واژه، گوهری بود که باید در صندوقچهٔ خاطراتم نگهداری میشد.
سخن از"حجاب" از آن نگین هویتساز زن مسلمان بود. آقا با بیانی شیوا فرمودند: حجاب، نمایش قدرت و عظمت زن ایرانی-اسلامی است.
سپس به قلب موضوع روز پرداختند: "اختلاف ایران و آمریکا، اختلافی تاکتیکی و گذرا نیست؛ این یک تقابل ذاتی است بین مکتبی که خواهان استقلال و عزت است و استکباری که در پی سلطه و بردگی است." این جمله چون شهابسنگی در آسمان خبر درخشید و تیتر اول همهٔ رسانهها شد.
در ادامه، با اشاره به نوجوانان و جوانان فرمودند: "شعار مرگ بر آمریکا زمانی معنا پیدا میکند که شما با علم و ایمان، کشتی پیشرفت کشور را به پیش برانید. بدانید که خداوند پشتیبان ملتی است که بر روی پای خود بایستد."
صدای رسا و دلنشین آقا، واژهها را چون نوایی ملکوتی در فضای حسینه میگسترانید. هر کلمه، گویی مرهمی بر دلهایمان بود و مشعلی بر راه آینده، سخنرانی رهبرم که به پایان رسید، گویی از یک رؤیای زیبا بیدار شده بودم. چقدر زود گذشت! گویا عقربههای ساعت نیز عجله داشتند تا این اقیانوس ناب را زودتر از آنچه باید، به ساحل بنشانند.این یک تجربهٔ صرف نبود؛ گنجینهای از احساس بود که با تمام وجود، در صندوقچهٔ دل به امانت میسپارمش.
آن روز، تنها یک پوشش خبری نبود؛ یک تجلی بود. یک بهشت موعود بود که برای ساعاتی مهمانش شده بودیم. این خاطره، نه تنها در قالب کلمات که در لایهلایهٔ وجودم نقش بست؛ بلکه روایتی بود که تا همیشه زمزمه آرامشبخش دل این فرزند انقلاب خواهد بود.
ارسال دیدگاه