تپش خون شهدا در قلب نسل افتخار
تبریز (پانا) - در میان ازدحام جمعیت و شعارهای همدلانه، غرفهای متفاوت در میدان ساعت تبریز خودنمایی میکرد. «نسل افتخار» عنوانی بود برای نمایش ایمان و مسئولیتپذیری فرزندان شهدا؛ نسلی که با حضور در کنار مردم پیوند نسل دیروز و امروز انقلاب را معنا کردند.
زمین، برگهای نارنجی پاییز را در آغوش گرفته بود و صدای خشخششان زیر پای رهگذران، نوای آغاز روزی متفاوت را مینواخت. خیابانها نفس در سینه حبس کرده بودند؛ نفسی که قرار بود با فریاد «مرگ بر آمریکا» به اوج برسد. سرمای هوای پاییزی با شور راهپیمایی ۱۳ آبان و روز دانشآموز درهم آمیخته بود، اما امسال حال و هوای این روز متفاوتتر از همیشه بود. خانواده بزرگ پانا گرد هم آمده بودند تا نهتنها شاهد، که راوی این حماسه ملی باشند.
صدای قدمها، بوق خودروها و شعارهای هماهنگ، نشانی از اقتداری عظیم داشت؛ اقتداری که از وحدت مردم سرچشمه میگرفت. در میان این شور و هیاهو، غرفهای با نامی پرمعنا و غرورآفرین، نگاهها را به خود جلب میکرد: «نسل افتخار»؛ غرفهای که به همت فرزندان شهدای «جنگ ۱۲ روزه» برپا شده بود. نامی که خود، مسئولیتی بزرگ بر دوش داشت.
ساعت ۹ صبح، غرفه «نسل افتخار» میزبان مردمانی بود که آمده بودند روایت بشنوند، نه تماشا کنند. آمده بودند تا بشنوند از عشق، از ایثار، و از نسلی که راه پدران قهرمانشان را ادامه میدهند.
۱۳ آبان امسال مصادف با آغاز ایام فاطمیه بود. هندزفری را در گوش گذاشتم و مداحی مهدی رسولی را پلی کردم. در حالیکه نسیم سرد چادرم را به رقص درآورده بود، مسیر میدان ساعت را در پیش گرفتم؛ مقصد، غرفه «نسل افتخار» بود. هر لبخند مردم، هر پرچم در اهتزاز و هر شعار پرشور، بخشی از این روایت عظیم به شمار میرفت.
برگهای پاییزی بر شانهام مینشستند، گویی آنها نیز میخواستند همراه من به دیدار «نسل افتخار» بیایند. سرمای هوا تا عمق جانم نفوذ کرده بود، اما گرمای حضور مردم، سرمای پاییز را در دلها ذوب میکرد. غرق در مداحی و حال و هوای روز بودم که بیآنکه بفهمم، به میدان ساعت رسیدم. میان انبوه غرفهها، نگاهم تنها به دنبال تابلوی «نسل افتخار» میگشت.
وقتی وارد شدم، فضای غرفه پر از شور و حرکت بود. نوجوانانی را دیدم که مشغول فعالیتهای خبری بودند؛ چهرههایی تازه اما پرانرژی. در چهار سالی که با پانا همراه بودهام، کمتر چنین صحنهای دیده بودم. آنها با دوربینها و میکروفونهایی در دست، با جدیت و تسلطی مثالزدنی مشغول ثبت لحظات بودند. مسئول خبرگزاری پانا گفت: «اینها فرزندان شهدای جنگ ۱۲ روزهاند؛ یادگاران اقتدار و وارثان راه پدرانشان.»
پانا امسال، با حضور این فرزندان شهدا، رنگ و بوی تازهای به خود گرفته بود؛ ترکیبی از محبت، ایثار و اقتدار. صدای خنده نوجوانان، گفتوگوهایشان با مردم و تلاششان برای پوشش خبری، همه نشان از نسلی داشت که با عشق، ادامهدهنده راه پدرانشان است.
یکی از این نوجوانان، دختر شهیدی از همان نسل افتخار با روسری سیاه و چشمانی پرنور، مشغول نگارش گزارش بود. گفتند از صبح تا آن ساعت بیوقفه کار کرده و حتی فرصت صبحانه نداشته است. لبخند آرامش اما از چهرهاش محو نمیشد؛ گویی تمام وجودش لبریز از ایمان و عشق به کاری بود که انجام میداد.
هرچه باشد، دختر همان پدر است.
تا دقایق پایانی حضور در غرفه، ذهنم درگیر همان فرزندان شهدا بود؛ کسانی که پدرانشان جان خود را فدای این سرزمین کردند و حالا با قلم و دوربین، راه آنان را ادامه میدهند. غرفه «نسل افتخار» فقط یک نام نبود؛ تداوم یک نسل بود، نسلی که از خون شهیدان جان گرفته و با امید و عشق، پرچم پدران را به دوش میکشد.
چشمانشان، قلبهایشان و حتی لبخندهایشان روایتگر همان راه مقدسی بود که با ایثار آغاز شد. خوشحال بودم که هرچند برای دقایقی کوتاه، در کنارشان بودم. هر لبخند آن دختر شهید، برایم به اندازه یک دنیا امید بود؛ لبخندی که سایهها را کنار میزند و نور ایمان را در دلها میپراکند.
آری، تپش قلب پدر شهید، در وجود فرزندش ادامه دارد و این تپش، خود زیباترین روایت «نسل افتخار» است.
ارسال دیدگاه