سوغاتی خدا بر دل‌های خسته

تبریز (پانا) - باران آرام و بی‌صدا بر پنجره‌های مدرسه می‌بارید، بوی خاک و قهوه در فضای کلاس پیچیده بود و پاییز با برگ‌های نارنجی و قطره‌های بی‌قرارش، دوباره روح و جان دانش‌آموزان را به یاد خدا و آرامش جاودانه پیوند می‌زد.

کد مطلب: ۱۶۴۴۵۹۹
لینک کوتاه کپی شد
سوغاتی خدا بر دل‌های خسته

باران آرام آرام بر پنجره می‌کوبید و نوای بی‌کلامی، روح خسته‌ام را نوازش می‌داد.  

ساعت نزدیک نه صبح بود. تنها ده دقیقه تا زنگ تفریح مانده بود. کنار پنجره نشسته بودم، گوشه‌ای از شیشه را باز کردم و بوی باران را نفس کشیدم. صدای معلم در میان زمزمه‌ی باران گم می‌شد و ذهنم در میان قطره‌هایی که روی شیشه سر می‌خوردند، سرگردان بود.  

بیرون از پنجره، درخت بزرگ مدرسه ایستاده بود؛ برگ‌های نارنجی و مسی‌رنگش منظره‌ای زیبا را پشت شیشه پنهان کرده بودند. دستم را به بیرون دراز کردم. قطره‌ای کوچک بر انگشتم نشست. بی‌رنگ و ساده بود، اما پر از معنا. همان لحظه احساس کردم پاییز دوباره به روح و جانم برگشته است.  

زنگ تفریح که تمام شد، معلم با لبخندی خسته گفت: «خسته نباشید» و از کلاس بیرون رفت. ماگی را که صبح از قهوه پر کرده بودم، از کیفم بیرون آوردم. پالتویم را پوشیدم و با سرعت به سمت حیاط دویدم.  

در حیاط را که باز کردم، نفسی عمیق کشیدم؛ بوی خاک خیس‌شده هوا را پر کرده بود. قطره‌های باران بی‌قرارتر از هر سال، یکی‌یکی بر زمین فرود می‌آمدند و من در میانشان قدم می‌زدم. رفیقم کنارم بود؛ بدون اینکه حرفی بزنیم، مدتی فقط سکوت کردیم و باران را تماشا کردیم. ناگهان گفت: «سنا، می‌بینی چه قشنگ می‌باره؟»  

لبخند زدم و دیالوگی که در ذهنم بود را به زبان آوردم:  «ابر را دیده‌ای؟ دلش گرفته، اما نمی‌گوید؛ تنها بی‌صدا از آسمان عبور می‌کند و همه‌ی بغضش را بی‌هیچ ادعایی با بارانی کوتاه به جان زمین می‌ریزد.»  

رفیقم نگاهی به آسمان کرد و آهی از ته دل کشید. سکوت‌مان پرمعنا بود. مثل خود باران. ماگ گرم را میان دستانم فشردم. داغی‌اش به جانم نشست.  

زنگ تفریح تمام شد. با آرامش از پله‌ها بالا رفتم، اما افکارم هنوز میان قطره‌ها سرگردان مانده بود. وقتی به کلاس رسیدم، هنوز معلم نیامده بود. به سمت طاقچه‌ای رفتم که روبه‌روی پنجره بود و دوباره نشستم. شیشه را باز کردم؛ باران هنوز می‌بارید، آرام و بی‌صدا.  

به بیرون خیره شدم. هر برگ که از شاخه جدا می‌شد، در باد می‌چرخید و روی زمین می‌نشست. مثل ثانیه‌های عمرمان، بی‌آن‌که بفهمیم. باران آرام و بی‌صدا بود، اما چیزی می‌گفت: اینکه خدا همیشه هست، حتی اگر خاموش باشد. شاید همین است راز باران، بارانی که سوغاتی خداست بر دل‌های خسته.  

بوی خاک و قهوه در فضای کلاس پیچیده بود. لبخند زدم. پاییز می‌بارید و من هنوز زنده بودم.  

 

خبرنگار : دانش‌آموز: سنا بهروز

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار