وقتی آسمان هویزه به چشمهایم نور پاشید
شهرری یک(پانا)- وقتی به مزار شهدا رسیدم، آرامش غریبی در دلم افتاد. بر سر مزار تکتک غیورمردان ایران که ایستاده جان دادند، چشم گرداندم. بر سر مزار یکی از شهدا نشستم، و انگار صدایی در قلبم گفت: "او برادر توست..."

نور مستقیمی از آسمان هویزه به چشمانم برخورد میکرد. در کوهستانها قدم میزدم؛ آنقدر خورشید تیز و روشن بود که حتی باز کردن چشمانم دشوار میشد.
وقتی به مزار شهدا رسیدم، آرامش غریبی در دلم افتاد. بر سر مزار تکتک غیورمردان ایران که ایستاده جان دادند، چشم گرداندم. بر سر مزار یکی از شهدا نشستم، و انگار صدایی در قلبم گفت: "او برادر توست..."
صدای قلبم را شنیدم. حرفهایی در دلم جاری شد، گویی باید چیزی میگفتم؛ و گفتم.
دردی در قلبم نشست، دردی خواهرانه.
حس میکردم برادرم همینجاست؛ همان برادری که هرگز لباس دامادیاش را ندیدم، در خاک خوابیده بود.
صداها در اطرافم میپیچید؛ صدای جنگ، صدای ترکش، صدای خمپارهها، صدای گریه مادرانی که پسرانشان را با هزار آرزو روانه راه حق کردند، و صدای پدرانی که استخوانهای فرزندانشان را در آغوش کشیدند. صدای خواهرانی که لباس خونین برادرشان را بغل کردند و با خاک حرف زدند.
صدای من، صدای همین خواهران است.
من صدای آنهایی هستم که بهجای شنیدن خنده برادر، با خاطرهاش زندگی میکنند.
صدای خواهرانی که قلبشان آتش گرفته، اما ایستادهاند.
من صدای بیصدای کسانیام که زیر آفتاب فتحالمبین و شلمچه ایستادند و جنگیدند، خواب آرزو دیدند و با شهادت از خواب بیدار نشدند.
من خواهر شهید سهیل کطولیام.
من خواهر علیسان جباریام.
من خواهر طاها بهروزیام.
من خواهر همان شهیدیام که شاید از خون من نباشد، ولی از جنس جان من است.
و این، تنها آغاز روایت است...
کودکی که بیدار نشد...
شبی مثل همیشه بود. همه دور هم بودند. غذا خوردند، خندیدند، با هم "شب بخیر" گفتند.
کودک خرگوش عروسکیاش را در آغوش گرفت و خوابید. اما آن صبح، مثل همیشه نبود.
کودک در خواب آسمان میدید، پدر از زیر آوار او را بیرون کشید.
کودک در رؤیا با فرشتهها بازی میکرد، اما پدر دنبال فرشته خودش میگشت.
کودک سکوت کرده بود؛ اما پدر، دردش را فریاد میزد.
همین، یک دلیل کافیست؛
کافیست برای فریاد پدری که جانش را برای فرزندش میداد.
کودکی که در خواب مرد؛ مرگی که اسرائیل خواست.
اسرائیلی که فرزند ایران را کشت.
و ایرانی که هرگز تسلیم نخواهد شد.
ایران، پاسخی خواهد داد
ایران، آنچنان فرزندانش را پرورانده که مرگ را انتخاب میکنند، اما وطنفروشی را نه.
ما دیدیم که آتش از آسمان میگذشت، اما حتی ذرهای ترس در چشمان آنها نبود.
درختان خوشحال بودند. سنگها از دلهایشان تعجب کرده بودند.
ما دیدیم که آسمان، از شب گذشته پاکتر شده بود.
موشکها رقصیدند. دعای مادران با پدافند هماهنگ شد.
شجاعت مردان، غیرت زنان، پیروزی را ممکن کرد.
این خاک، مادر ماست
ما وطن را مادر خود میدانیم. مادری که ما را در دلش پرورش داد.
به خاکش بوسه میزنیم.
جانمان را فدای آن میکنیم.
ما از فریادهای ظالمانه نهراسیدیم.
از آتش عبور کردیم و سالم ماندیم.
و ما پیروز شدیم...
پیروزی را فریاد زدیم.
نه برای انتقام، بلکه برای ارزش وطن.
برای نشان دادن این که ایران، با فرزندان بیغیرت بیگانه سازگار نیست.
این یادداشت، صدای تمام خواهرانی است که با چشمان پر از اشک، قامتشان را خم نکردند.
صدای همه کودکانی است که خواب شهادت دیدند.
و صدای مردمی که حتی در خون، به رقص پیروزی باور دارند.
ارسال دیدگاه