امید کامگاری*

روزی که فرشتگان خدا سوختند....

بالاخره مادرم از شدت گریه خوابش برد از توی رختخواب بلند شدم و اون آلبوم عکس رو از بالای سرش برداشتم و اون شب توی حیاط یک آتیش درست کردم و داشتم تک تک عکس ها رو می سوزوندم.

کد مطلب: ۹۵۳۷۹۲
لینک کوتاه کپی شد

که یک دفعه صدای مادرم بلند شد و گفت:دختره ی احمق چیکار میکنی؟؟؟چرا عکس‌ها رو میسوزونی؟؟؟

منم باصدای بلند و بغض دار گفتم: دیگه بسه...! بسه این همه گریه... دیگه تمومش کن...سه هفته داری گریه میکنی دیگه تموم شد دیگه اون نیست و توی آتیش سوزی مرد.خودم شاهد مرگش بودم

مامان منم دخترتم...اون خواهر منم بود... دلم خونه ولی اون دیگه رفته و هیچ وقت نمیاد... مامان تو دیگه دلم رو بیشتر از این نسوزون

دوباره حالش بد شد و سریع گرفتمش و بردمش توی رختخواب. بالای سرش نشستم و سرش رو گذاشتم روی پام و در حالیکه آلبوم توی بغلش بود خوابش برد.

منم سعی کردم بخوابم و بعد از چند دقیقه خوابم برد اما دوباره با دیدن همون کابوس همیشگی از خواب پریدم.دوباره فریادها و جیغ ها دوباره همون ترس ها و وحشت ها...

من و سارا همیشه توی راه مسابقه میذاشتیم که هرکس زودتر برسه به مدرسه اون برنده است.

برعکس همیشه اون روز من زودتر رسیدم و به خاطر اینکه بگه من بردم در حین دویدن گفت: هر کی زودتر به کلاس برسه اون برنده است اما من دیگه ندویدم و رفتم پشت پنجره دفتر تا ببینم معلم ریاضی اومده یا نه.

که دیدم هیچکس حتی مدیرهم نبود.اون روز هم دوباره دیر مدرسه می آمدند.

سارا رسید توی کلاس و از پشت پنجره داشت برام شکلک در می آورد منم بهش گفتم: باشه تو بردی...اون رفت و نشست و منم یواش یواش رفتم توی کلاس که یک صدای بلند از همون کلاس اومد.

برگشتم و سریع رفتم پشت پنجره، دیدم که کلاس آتش گرفته، شعله های آتش تا سقف کلاس رسیده و همه ی بچه ها از ترس می دویدند و دنبال راه فراری میگشتند.

بچه ها از وحشت همدیگر را هول میدادند، و از ترس به گوشه ی کلاس پناه میبردند. نصف کلاس آتیش گرفته و در حال سوختنه و داشتن جیغ و فریاد میزدند: کمک...کمک...

خواهرم رو دیدم داشت میسوخت و فریاد میزد: مریم...مریم کمکم کن دارم میسوزم فریاد میزد... فریاد...

منم سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم، سریع رفتم پشت در کلاس تا خواستم وارد کلاس بشوم شعله های آتش زد توی سینه ام و ترسیدم.هنوز

صدای جیغ و فریادشان که میگفتند: سوختم...سوختم...را میشنیدم.سریع رفتم پشت پنجره خواهرم رو دیدم که روی زمین افتاده، میان شعله های آتش.

تنش پر از سوختگی و تاول بود.با تمام قدرتم فریاد میزدم: سارا...سارا بلندشو... اما صدام از پشت پنجره بسته به گوشش نمیرسید.

بابای مدرسه که از بیرون آتش رو دید سریع اومد.وقتی که وضعیت رو دید به آتش نشان و آمبولانس زنگ زد.

بعد اون رفت توی کلاس و بچه ها رو یکی یکی بیرون آورد.بچه ها رو نمیتونستم خوب بشناسم، همشون سوخته بودند و صورت و بدنشون پر از تاول و سوختگی بود.

حتی بعضی هاشون به خاطر اینکه زیر دست و پا له شدند پر از خون بودند تا بالاخره خواهرم رو آورد، رفتم بالای سرش صداش میزدم: سارا بلند شو...بلند شو سارا....

بلندتر صداش زدم: سارا بلند شو.....بلند نشد.

گفتم شاید خوابش میاد.

دستش رو دیدم که روی سینه اش مشت شده بود دستش رو باز کردم، همون گردنبندی رو دیدم که مامان برای تولد بهمون داده بود،گردنشه. مامان گفته بود که نباید تو مدرسه بندازیم گردنمون.

بالای سرش نشستم و سرش گذاشتم روی پام تا راحت بخوابه و دستش رو گذاشتم توی دستم و براش لالایی که مامان همیشه برامون میخوند رو خوندم تا خواب های خوب ببیند.

* دانش‌آموز پایه یازدهم رشته کامپیوتر، ناحیه 4 شیراز

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار