وقتی دلها در مدرسه ابوالفضل با یک صدا به آسمان رفتند
ناحیه دو یزد(پانا) - فضای مدرسه ابوالفضل علمدار، امروز بوی دیگری داشت. بوی وضو، بوی آرامش. زنگ نماز که به صدا درآمد، هیاهوی دانشآموزان جای خود را به سکوتی معنوی داد؛ سکوتی که نوای دلنشین اذان، آن را شکست و دلها را به سوی قبله یکی کرد.

فضای مدرسه ابوالفضل علمدار، امروز بوی دیگری داشت. بوی وضو، بوی آرامش. زنگ نماز که به صدا درآمد، هیاهوی دانشآموزان جای خود را به سکوتی معنوی داد؛ سکوتی که نوای دلنشین اذان، آن را شکست و دلها را به سوی قبله یکی کرد.
در ردیفهای به هم چسبیده نمازخانه، قامتهای کوچک و بزرگ، صف بسته بودند. نفسها به شماره افتاده بود و چشمانی که لحظاتی قبل مشغول حل مسائل ریاضی بودند، حالا به زمین دوخته شده بود تا تنها یک چیز را ببینند: عظمت معبود.
نگار، با چادر سفیدش، مثل فرشتهای در میان صفوف ایستاده بود. وقتی از حسش پرسیدم، چشمانش برق زد و گفت: «اینجا، پشت سر امام جماعت، احساس تنهایی نمیکنم. احساس میکنم بخشی از یک خانوادهی بزرگ هستم. ثوابش که جای خود دارد، اما این اتحاد و صمیمیت، حال دلم را خوب میکند.»
این حال خوب، واگیردار بود. نگاهم که را انداختم، فاطمهسادات را دیدم که با اشتیاقی کودکانه، در حال نقاشی کردن نمازخانهای رویایی در ذهنش بود. پیشنهادهایش از سر محبت بود: «کاش چادرهای رنگیتر و زیباتری داشته باشیم. کاش با مسابقه و جایزه، بچههایی که هنوز جرات نیاوردهاند را هم دعوت کنیم تا این طعم شیرین را بچشند.»
و چه طعم شیرینی! وقتی صدای "الله اکبر" امام بلند شد، گویی موجی از انرژی معنوی تمام نمازخانه را درنوردید. رکوع و سجودهای هماهنگ، تصویری از نظم هستی را تداعی میکرد. در این سجدهها بود که گویی همهی نگرانیهای کوچک و بزرگ، بر زمین ریخته میشد و جانها سبک میگردید.
نماز که تمام شد، نشانی از آرامش بر چهرهها بود. انگار نه انگار که دقایقی قبل، غرق در هیاهوی دنیا بودند. نماز جماعت، اینجاست؛ دلها را یکی میکند، نفسها را هماهنگ و زندگی را پربرکت میسازد.
ارسال دیدگاه