روایت عشق به معلم که در دل ناامیدی متولد شد!
شیرینی عشق به معلمی پس از تلخی یک کلام
فارسان (پانا) - گاهی یک اشتباه کوچک، دریچهای به سوی بزرگترین تحولات میگشاید؛ در سفری به تهران، تجربهای ناخواسته مرا با سخنان ناامیدکننده روبهرو ساخت اما همین تلخی، جرقهای شد برای کشف عشقی عمیق به معلمی که سرنوشتم را دگرگون کرد.

تهران همواره شهری پر از فرصتها و گاه چالشهاست؛ در یکی از سفرهایم به این کلانشهر، در دل یک اردوی مهارتی، ناخواسته با اشتباهی کوچک، مسیر گفتگوی من با یکی از مسئولینِ باتجربه به سمتی تلخ کشیده شد؛ سخنان او، که شاید در پس تجربههای زیستهاش بود، برآمده از ناامیدیها و محال بودن برخی رویاها، در آن لحظه، چون خاری در جانم نشست.
اشکهایم، بیاختیار سرازیر شدند؛ گویی تمام ناامیدیهای عالم، در چشمان من جمع شده بودند؛ در آن سکوت سنگین، مرد، با همان نگاه نافذ، طلب بخشش کرد؛ هدیهای به من داد؛ هدیهای که در ظاهر، تنها یک تسکین بود، اما در باطن، بذری از امید در دلم کاشت؛ بذری که بعدها، به درختی تنومند تبدیل شد.
اما همین ناامیدی ناگهانی، دریچهای نو به سوی فهمی عمیقتر گشود؛ در پی آن برخورد، گویی دریچهای درونم باز شد و با عشقی ناگهانی به معلمی روبرو شدم؛ این کشف، نه از طریق کلام خشک مسئول اردو، بلکه در خلاءِ آن همه ناامیدی، جوانه زد؛ فهمیدم که معلمی، فراتر از انتقال دانش، رسالتی است برای پروراندن روحها و شکوفا کردن استعدادها؛ عشقی بیقید و شرط که شمع وجودش، تاریکیهای مسیر را روشن میسازد.
چرا معلمی؟ شاید چون در دل هر معلمی، دانشی برای بخشیدن، صبری برای آموختن و عشقی برای نثار کردن نهفته است؛ این حرفه، بیش از هر چیز، تعهد به ساختن فردایی بهتر برای نسلهایی است که آیندهی این سرزمین را میسازند؛ من نیز، با تمام وجود، این عشق و تعهد را در خود احساس کردم؛ عشقی که با ناامیدیهای آن روزِ تهران، نه تنها کمرنگ نشد، بلکه قویتر و عمیقتر در وجودم ریشه دواند.
اکنون، نه تنها از آن تجربه تلخ، بلکه از شکوفایی این عشق میگویم؛ معلمی، نه تنها آرزوی من، بلکه تعهد قلبی من است؛ تعهدی که با تمام وجود به آن وفادارم و با شور و عشق، در راه روشنیبخشی به دانشآموزانم گام برخواهم داشت؛ از آن مسئول گرانقدر نیز سپاسگزارم که ناخواسته، با بیان تلخ حقیقت، مرا به مسیر زیباتر عشق و رسالت معلمی هدایت کرد.
ارسال دیدگاه