روایت یک مسیر؛ از منِ دیروز تا ما شدن امروز...

همدان (پانا) - بعضی مسیرها را نمی‌شود فقط با پا طی کرد... باید با دل، با جان، با چشم‌های مشتاق، با دست‌های لرزانِ اولین تجربه‌ها، قدم برداشت.

کد مطلب: ۱۵۶۹۴۸۸
لینک کوتاه کپی شد
روایت یک مسیر؛ از منِ دیروز تا ما شدن امروز...

برای من، سازمان دانش‌آموزی، فقط یک اسم نبود. از روزی که برای اولین بار پا در ساختمانش گذاشتم، تا امروز که یک سال و اندی گذشته... برایم شد خانه دوم، مدرسه دوم، اما مهم‌تر از همه، شد دنیایی که یاد گرفتم در آن خودم را پیدا کنم.

به یاد دارم آن روز اول را... روزی که با شوق و البته ترس وارد سازمان شدم. مثل بچه‌ای که تازه وارد یک کلاس جدید می‌شود، همه چیز برایم پر از رمز و راز بود. آدم‌ها، فعالیت‌ها، جلسات، خبرنگاران با تجربه‌تر... هر گوشه‌ای پر از هیجان بود و من با چشم‌های درشت شده، هر لحظه را در ذهنم حک می‌کردم.

آن روزها، من فقط یک دانش‌آموز معمولی بودم؛ دختری با کلی رؤیا و دلشوره. اما سازمان دانش‌آموزی، به من یاد داد که هر رؤیا، یک مسیر می‌خواهد و هر دلشوره، یک فرصت برای قوی‌تر شدن است.

روزهای اول، فقط نگاه می‌کردم. به بزرگ‌ترها، به مربی‌ها، به خبرنگارهای پیشکسوت... حس می‌کردم خیلی فاصله دارم با آن‌هایی که جسارت دارند پشت میکروفن بروند، خبر بنویسند، مصاحبه بگیرند. اما کم‌کم فهمیدم اینجا جایی است که هیچ‌کس به تو نمی‌گوید «تو نمی‌توانی». اتفاقا همه دستت را می‌گیرند و می‌گویند: «بیا امتحان کن... بیا بترس... بیا شکست بخور... بیا قوی‌تر شو.»

اولین گزارش، اولین مصاحبه، اولین دل‌شوره برای این که نکند خراب کنم... همه این‌ها خاطره‌هایی شد که حالا لبخند می‌آورند روی لبم. چون فهمیدم که سازمان دانش‌آموزی، یعنی جایی برای تجربه‌های اول. جایی که اجازه داری اشتباه کنی، ولی باید از هر اشتباه، یک پله بالاتر بروی.

در این یک سال و اندی، شاهد بودم که سازمان دانش‌آموزی استان همدان چطور رشد کرد، تغییر کرد، بزرگ شد. هر ماه، هر هفته، ایده‌های جدید، برنامه‌های نو، خبرنگارهای تازه نفس... بچه‌هایی مثل خودم که آمدند و پیدا کردند آن چیزی را که شاید در مدرسه‌هایمان جا مانده بود؛ حس بودن، حس مؤثر بودن، حس این که «من هم می‌توانم.»

سازمان برای من شد مدرسه‌ای که در آن، درس‌های زندگی را یاد گرفتم. از دوستی، کار تیمی، مسئولیت‌پذیری... تا جسارت حرف زدن، قلم زدن، روایت کردن. یاد گرفتم چطور کنار بچه‌هایی که شاید مثل من فکر نمی‌کنند، کار کنم. چطور گوش بدهم، بفهمم، بخواهم که بزرگ‌تر فکر کنم. سازمان، به من یاد داد که دنیا فقط کلاس و کتاب نیست. دنیا، یک میدان بزرگ است و ما نوجوان‌ها باید جرئت کنیم وارد این میدان شویم.

حالا، در سالگرد تأسیس سازمان، وقتی برمی‌گردم به خودم، به دختر خجالتی یک سال پیش... دلم می‌خواهد بغلش کنم و بگویم: «دیدی که شد؟ دیدی که می‌شود وقتی بخواهی، وقتی خودت را باور کنی، وقتی بخواهی عضوی از یک خانواده بزرگ‌تر باشی که اسمش سازمان دانش‌آموزی است؟»

امروز دیگر فقط یک خبرنگار نیستم... یک عضوم، عضوی از خانواده‌ای که هر روز بزرگ‌تر می‌شود. خانواده‌ای که به من آموخت کار رسانه، فقط خبر و مصاحبه نیست... یعنی روایت کردن امید، روایت کردن اتفاق‌های خوب، روایت کردن دل‌های پر از آرزو.

سازمان دانش‌آموزی، به ما یاد داد که نوجوان بودن، یعنی آغاز ساختن. در این روز خاص، دلم می‌خواهد دستم را روی قلبم بگذارم و بگویم:

«متشکرم سازمان دانش‌آموزی عزیز... به خاطر همه آن روزهایی که به من اجازه دادی قوی‌تر شوم، جسورتر شوم، واقعی‌تر شوم... ممنونم که به من آموختی خبرنگار بودن یعنی صدای هم‌نسل‌هایم را شنیدن و شنیده شدن.»

امیدوارم روزی برسد که ما، نسل نوجوان امروز، مثل سازمانی که هر روز در حال رشد است، بزرگ‌تر، بالغ‌تر و مؤثرتر شویم. چون حالا فهمیدم... همه چیز از یک نقطه کوچک شروع می‌شود... از یک سازمان دانش‌آموزی، از یک دختر خجالتی، از یک رؤیای کوچک که در دل بزرگ‌ترین اتفاق‌ها جا دارد.

 

 

خبرنگار : شیما ویس مرادی

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار