درس امروزمان، مشق ایثار بود و شهادت
تهران (پانا) - دانش آموزان خبرنگار اردوی مسئله محور پانا با حوزه در موزه دفاع مقدس، مشق ایثار و شهادت کردند

وقتی که راهروهای طولانی موزه دفاع مقدس را پشت سر گذاشتیم، انگار وارد دنیایی دیگر شده بودیم. هوا گرم بود، ولی ناگهان نوایی در گوشمان پیچید. شاید آن هوای خاص معطر به عطر شهادت بود که در هوا میپیچید و دلهامان را تنگ میکرد.
راهروی بلند و تاریکی پیش رویمان بود، دیوارها با نقاشیها، عکسها و نوشتههای قدیمی آراسته شده بودند. هر قدمی که جلو میرفتیم، گویی توپخانهای، احساسات درون ما را بمباران میکرد. صدای گوینده داخل موزه با صدایی سرشار از احترام و غم، داستان یک شهید را تعریف میکرد... یک دانشآموز هجده ساله که به جای کتاب و دفتر، کلاه جنگی گذاشته بود روی سرش و برای دفاع از سرزمینش جانش را داده بود.
من فقط نگاه میکردم به آن عکسها... به چشمانی که گویی هنوز زنده بودند و به ما نگاه میکردند. چشمانی که فریاد سر میدادند «ما فراموش نشدیم».
در یکی از سالنها، یک اتاق شبیهسازی شده از جبهه بود. گلولهها آویزان بودند، صداهای انفجار بلند و بارانی از گلوله که سرتاسر سالن را فرامیگرفت. من فقط چشمانم را بستم و فکرش را کردم: "چه سخت است وقتی جوانیات را بین خون و باروت سپری کنی. "
یکی از شهدا، خبرنگار بود؛ ۱۷ سال داشت، تقریبا هم سن و سال خود ما، دفترچه یادداشتهایش را در کنارش گذاشته بودند. من خطهای دستنویسش را خواندم:
«امروز یکی از دوستانم رفت. نمیدانم چقدر میتوانم دلام را سرکوب کنم... ولی باید بنویسم. باید مردم بدانند چه کسانی برای آرامش آنها جان می دهند»
اشک هایم برای غلتیدن بر روی گونه هام از یکدیگر سبقت می گرفتند. دلم خیلی تنگ شده بود. دوستم هم که کنار من بود، گفت: «اگه الان بهمون بگن برویم جنگ، میتونیم؟» من فقط سر تکان دادم. نمیدانستم چه جوابی بدهم...
در یکی از راهروها ، یک کلاس درس ساخته شده بود. میزهای کوچک، نوشتههای بچهها روی تابلو و یک صندلی خالی در کلاس. صندلیای که بالایش نوشته بود:
_«این صندلی برای شهید حسین است. او هنوز توی ذهنهای ما درس میخواند.»
همه ما بدون هیچ صحبتی ایستادیم. سکوتی سنگین و عمیق. بعد از چند دقیقه، یکی از دانشآموزان با صدایی گرفته شده گفت: «ببخشید شما ها هم مثل من حالتون بد شده؟»
من فکر کردم شاید همین احساس باعث میشود ما دوباره فراموش نکنیم. شاید این اشکها، دانههای بذر یاد و خاطره باشند.
و ما امروز چه مشقی کردیم در کلاس مقاومت و ایستادگی، درسی به نام ایثار، درسی به نام مردانگی و غیرت، درسی از جنس شهدا...
وقتی از موزه بیرون آمدیم، خورشید در وسط آسمان خودنمایی می کرد. من نگاهی به آسمان انداختم و فکر کردم: «نه، شماها نرفتهاید. شما در دلهای ما ماندهاید.»
و اینجا بود که تصمیم گرفتم: من هم باید کاری کنم. نه لزوماً شهادت، ولی با وجودم، با درسخواندنم، با ماندن در این سرزمین، خدمت کنم و برای ساختن ایرانی که در قله باشد قلم بزنم و قدم بزنم.
ارسال دیدگاه