«وصال جانان» ؛ قصهای کوتاه از جشن بلند عشق
تبریز (پانا) - در فضایی آکنده از محبت و عشق، به همت امور بانوان اداره کل آموزش و پرورش استان، مراسمی برپا شد که نهتنها تجلی اتحاد و مهر خانوادهها بلکه پاسداشتی بر اهمیت آموزش، اخلاق و تربیت نسل آینده در دامن خانواده و مدرسه بود. این روز پرمعنا، یادآور آن است که در کانون خانواده، نهاد اولیه تربیت و ساختن انسانهای مؤمن و مسئول، جایگاهی بینظیر دارد.

همه چیز از همان لحظهای شروع شد که وارد سالن باشگاه فرهنگیان شدم. فضا پر بود از نورهای آرام، صدای موسیقی سنتی در گوش میپیچید و هوای سالن بویی از لبخند و محبت داشت. «وصال جانان» نام مراسم بود؛ مراسمی برای تجلیل از زوجهای فرهنگی آموزش و پرورش آذربایجانشرقی بهمناسبت هفته جمعیت و ازدواج؛ اما آنچه دیدم، فقط یک مراسم نبود؛ انگار پا در دنیایی تازه گذاشته بودم، دنیایی پر از عاشقی، شادی و معنا.
در همان لحظهی ورود، چشمم به زوجهایی افتاد که کنار هم آمده بودند. بعضیهایشان تازهعروس و تازهداماد بودند و هنوز راه رفتن و صحبتکردن در کنار هم برایشان جا نیافتاده بود. یکیشان از خجالت سرخ شده بود و انگار هیچوقت نتوانسته بود کلامی برای ابراز احساسات پیدا کند. در عوض، نگاههایشان پر از حرف بود، پر از مهر و بیقراری دلچسب. فاصلهی میان عقد و این روزها، خیلی کوتاه بود؛ حتی در همان سکوت، عشق بر فضای سالن موج میزد.
چند قدم آنطرفتر، مادر و پدری را دیدم که کودک کوچک در آغوش داشتند. مادر آرام سر بچه را تکان میداد، پدر با لبخندی عمیق، زیر لب چیزی زمزمه میکرد. گاهیاش، کودکش سر و صدا میکرد، اما آنها بیوقفه همراه با نوازش و بوسه، شیطنتهای کوچک کودک را کنترل میکردند. عشقشان حالا با خندههای کودکانه و حضوری آرام، زیبایی مضاعفی یافته بود؛ عشقی سهنفره، که زندگی را غنیتر میکرد.
در گوشهای دیگر، چند زوج فرهنگی کنار هم نشسته بودند. نه آنقدر هیجانزده که دلشان بیتاب شود، نه آنقدر خسته و بیحوصله که حواسشان نباشد. آرام و شمرده صحبت میکردند، گاهی میخندیدند، گاهی به هم نگاه میکردند. انگار این ارتباط، از جنس گفتوگوی ساده و بیتکلفی بود که سالها در راهروهای مدرسه شکل گرفته بود. معاشرتشان صمیمی، خودمانی و مملو از نوع دوستی و محبت بود؛ همچون کلاسی که معلم و شاگردانش، رفیق و همدل باشد.
اما آن صحنهای که بیشتر در ذهنم ماند، زوجی بودند که انگار در یک جزیره تنها، در میان جمعیت شناور بودند. بیاعتنا به شلوغی سالن، بیتوجه به دوربینها و مجری، فقط و فقط غرق نگاه کردن به هم بودند. لبهایشان تکان میخورد، اما صدای گفتوگویشان تنها برای خودشـان بود، نه برای دیگران. گویی در جهانی ساخته بودند که فقط آندو در آن حکمفرما بودند؛ جهانی از زبان دل، جایی که فقط احساس و عشق حرف میزدند.
یکی دیگر از لحظههای ناب، دیدن پسر نوجوانی بود که در آغوش خودش نوزادی داشت. خودش هم همچون یک کودک کوچک، گونههایش هنوز رنگ معصومیت داشت. با دقت، با احتیاط نوزاد برادر کوچکترش را نگه میداشت. شاید دلش میخواست برادر کوچک را در این فضای پرشور، آرام کند؛ شاید هم خودش تنها گوشهای از مسئولیت را بر دوش کشیده بود، ولی در نگاهش، عشقی بیپایان جاری بود. عشقِ آغازینی که در این جشن، گل کرده بود و در حال ادامه یافتن بود. این نوزاد، نشانهای بود بر ثمرهی عشقی که حالا در جمع ما جشن گرفته میشد.
در فضا از مهمانانی از شهرهای مختلف هم حضور داشتند. فضا گرم و بیریا بود؛ نگاهها مهربان، دلها صمیمی. مجری با انرژی صحبت میکرد، برنامههای موسیقی زنده و شادیبخش، آوازهای عاشقانه و اجرای سرزنده، همهچیز را رنگیتر میکرد. در این جمع، هیچکس احساس غریبی نمیکرد؛ همگی انگار عضوی از خانوادهای بزرگ بودند، خانوادهای که نامش آذربایجانشرقی بود.
در میان این جشن، یک روایت دیگر هم جاری بود: خانواده. خانوادهای کوچک، ولی با ارزشترین مدرسه برای یادگیری عشق، وفاداری، ایثار و صداقت. مجری با صدای گرم و پدرانهاش، شروع کرد به صحبت. گفت: خانواده نخستین محل تربیت انسان است؛ اولین جایی که عشق و مسئولیتپذیری در آن شکل میگیرد. او خانواده را نسخهی کوچک جامعه مینامید؛ جایی که باید همانجا، ارزشهای انسانی و اسلامی را به فرزندانمان بیاموزیم.
او بر اهمیت خانواده تأکید کرد و از همه خواست تا در تربیت نسل آینده، نقش خود را جدی بگیرند. گفت که اگر میخواهیم جامعهای سالم، پویا و تمدنساز داشته باشیم، باید از همین خانهها و خانوادهها شروع کنیم؛ خانوادههایی که در آن، مهربانی، صداقت و عشق نه تنها تمرین، بلکه فرهنگ روزمره است.
و در پایان، وقتی صدای مدیرکل آموزش و پرورش آذربایجانشرقی بلند شد، صادقی برخاست و در جمع حاضر شد. با لبخندی آرام و مهربان، سخنانی پدرانه و امیدبخش گفت. او خانواده را اولین مدرسهسازی دانست و تصریح کرد: اگر میخواهیم آیندهای روشن بسازیم، باید خانهها را مهد تربیت عشق و صداقت نگه داریم و هرگز از اهمیت خانواده غافل نشویم.
در این فضا، احساس کردم که هر گوشهی این سالن، داستانهای عاشقانه، بیقراریهای پاک و نگاههای پرمهر جاری است؛ داستانهایی که نشان میدهد عشق، همیشه و در هر لحظه، در دل ما زنده است و راه خودش را در فضای خانواده، مدرسه و زندگی، همچنان ادامه میدهد.
سالن سکوت کرد، اما صدای عشق آرامتر و بهتر شنیده میشد. یکی از زوجهایی که در ابتدای مراسم خجالتزده و بیکلام کنار هم نشسته بودند، حالا با هم عکس یادگاری میگرفتند؛ نگاهی که از خامی به گرمای فهم رسیده بود.
وصال جانان، تنها یک جشن نبود؛ بلکه تلنگری بود برایمان، تا یادمان بیندازد که اگر عشق را با صبر، صداقت و همراهی زندگی کنیم، هنوز هم میتوان از دل روزمرگیها، معجزه ساخت.
و چه خوب است که آموزش و پرورش، به جای تمرکز صرف بر درس و مشق، گاهی دستمان را بگیرد و یادمان آورد که زندگی فقط حل تمرین نیست… بلکه گاهی باید با هم جشن گرفت، خندید و با تمام وجود گفت: «ما هنوز عاشقیم.»
ارسال دیدگاه