تهران (پانا) - گَلهای از گوسفندان راه روستا را پیش گرفتهاند. گوسفندها به رنگ غروب پاییز درآمدهاند. پیرمردی چوب بدست در انتهای گله حرکت میکند، نزدیکتر میآید، لبخند بدون دندانش بیشتر روی صورتش پهن میشود، سنگ سفید پر حفره را در مقابل میگیرد و به زبان آذری میگوید: «مرجان... برای اسکندر پیدا کردم». چوبدستی را بهسمت کوههای سرخ پشت روستا میگیرد و یک جمله کوتاه دیگر میگوید: «از آنجا».