معلمی با طعم شاعری برای دانشآموزان
تهران (پانا) - از روزگار معلمی می گوید و اینکه اگرچه این شغل نان ندارد اما تا بخواهی آبرو دارد و همین می شود مطلع گفتوگوی من با احمد مهرداد، معلم شاعری که عاشق شعر گفتن برای دانشآموزانش است. گاه نام کوچک دانشآموز به نام مهدی و زهرا و سوفیا بهانه سرودنش میشود و گاه جمع دانشآموزانش؛ به قول خودش: «کعبه من، دانشآموزان من - شاه بیت دفتر و دیوان من».
احمد مهرداد، دبیر ادبیات فارسی است، آرزو میکند هر مسئولی که قصد خدمت دارد روزی به شغل معلمی مشغول شود. وی می گوید: چهل سال به برکت حضور در میان دانشآموزان و ارتباط با جان و روح آنها احساس پیری ندارم و کتابهایی تالیف کردهام که همه بوی عاشقی میدهند. به قول خواجه حافظ: «مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند». مدرسه بخشی از بهشت خداست و برای همه مسئولان آرزو می کنم یک روزی ارتقای مقام بگیرند و معلم شوند تا طعم بهشت را در کامشان بچشند. درآن صورت این دانشآموزان را حتی نسبت به خانواده خود در اولویت قرار خواهند داد. اکنون مدرسههای ما، مانند باغهای خزانزده شدهاند و این خزان دلگیر و غمانگیز است. دانشآموزان ما بوی خدا میدهند ولی متاسفانه چون بحث تربیت درجایگاه خود نیست، ناخواسته آن بوی خداییشان هم از بین میرود و این حیف است. خداوند قطعاً برکات را از مدارس اینگونه برمی دارد و محصولش میشود دانشآموزانی دانشآموخته و بینشنیندوخته.
مهرداد علی رغم اینکه در خانوادهای نسبتا متمول به دنیا آمده است، انتخاب شغل معلمیاش حکایتها دارد و معتقد است معلمان تنها کسانی هستند که تمول خود را با خود به آن دنیا میبرند. او می گوید: اگر هدف از تمول صرفا اقتصادی و این دنیا مدنظر است ما معلمها هیچ نداریم، اما این دنیا ناپایدار است. آن مال باقی و جاودان که باید ازآن نگهداری کرد، تعلیم و تربیت است. کنفسیوس درباره اهمیت تربیت نیروی انسانی گفته است: «اگر برنامهریزی یکساله میکنید برنج بکارید و اگر برنامهریزی ده ساله دارید، درخت بکارید و اگر برنامهریزی صد ساله دارید، به تعلیم و تربیت بپردازید.» پس مشخص است که معلمان چه جامعه ثروتمندی هستند و چه رسالت سترگی را عهدهدار شدهاند.
معلمی نان ندارد اما آبرو دارد
احمد مهرداد میگوید: من در قم بزرگ شدم و همه قبیله من ساکنان قم بودند؛ جامعهای که تفاوتهای معیاری مشخصی با جوامع دیگر داشته و دارد. مرحوم پدرم همیشه میگفت: «سعی کنید نانخور کسی نباشید و نان بده باشید» و البته شاید دعای مادرم باشد که ما بر خلاف تفکرات پدرم، معلم شدیم و نانخور دولت. بیشتر خانواده من اعم از خواهر و برادرها معلم هستند. خلاصه روزگارمان به معلمی خورد و پدر نیز خوشحال بودند و می گفتند «معلمی اگرچه نان ندارد اما تا بخواهی آبرو دارد»
امروز خدا را سپاس می گویم که در پاسخ این مجاهدت خانوادگی، آبروی ماندگاری در شعر و هنر و ادبیات عطا فرموده است و شعر و ادبیات و خوشنویسی در فضای خانوادگی ما موج می زند.
مهرداد راجع به کتابهایش و اینکه اول شاعری را آغاز کرده یا نویسنده شده است؟ می گوید: شروع نوشتن از شعر یا نویسندگی، دو منبع خیزش متفاوت دارد. اگر شما برونگرا و متاثر از جامعه باشید، از نویسندگی آغاز میکنید و اگر متاثر از درونتان باشید شاعر میشوید. من مبدع غزلهای سه بیتی هستم و این ساختار را که برخی معتقدند غزل باید حتماً هشت بیت باشد، به هم زدهام. غزل، باید غزل باشد. من از ۱۸ سالگی غزل سهبیتی گفتهام. از شعر شروع کردم. یک زمانی دیوان حافظ را حفظ بودم. در واقع، وقتی شعر میخواندم زلف دلم را به زلف شاعرانی همچون حافظ، سعدی و فردوسی پیوند میزدم. آدمی اگر انتخابش را درست انجام ندهد مانند گیاهان یک ساله، نمیپاید اما اگر درست انتخاب کند و همانند درخت پیچک (عَشَقِه) ستون بزرگی را انتخاب میکند، به آن میپیچید و بالا میرود. من از شعر شروع کردم و غزل گفتم. از شعرهای غِنایی و اجتماعی گرفته تا شعرهای آیینی. خودم احساس میکنم برای همین آفریده شدهام. در بهترین غزلهایم، خودم را در نظر نگرفتهام و برای دیگران گفتهام زیرا من شاعر خودم نیستم، شاعر مردم هستم. در غزلهای عاشقانهام به وضوح رگههای تعلیم و تربیت
دیده میشود و این از معلمی من بر سرچشمه گرفته است. کتاب «بسماللهنامه» را سرودهام؛ یک کار هنری فاخر آمیخته از شعر با خط ثلث، نستعلیق و تذهیب که در ادبیات آیینی است، زیرا ذکر «بسم الله الرّحمن الرّحیم» است. همچنین کتابهای «هنرمشاعره»، «مشاعره قرآنی»، «خوشبختی در سایه سار نهجالفصاحه»، «شعر زندگی» و دیوان اشعارخودم که در دو دفتر آماده چاپ است.
کلاسی با حضور والدین در کنار فرزندان شان
او در کلاسهای حافظخوانیاش برای دانشآموزان روش جدیدی ابداع کرده است و از اولیای دانشآموزان میخواهد در کلاسها حاضر باشند. مهرداد میگوید: نگاهمان به مدرسه باید نوع دیگری باشد. تفکر بسیار غلطی حاکم شده است که اولیا فکر میکنند باید فرزندشان را صبح بگذارند در مدرسه و عصر تحویل بگیرند، در حالی که ما در کلاسهای «ادبیات ارتباط و تعامل» و «حافظخوانی» تمام سعی مان این بود که پدر و مادران همراه دانشآموزان بیایند و در کلاس حضور داشته باشند. در این حالت، جدایی والدین از تحصیل و رشد فرزندشان از بین میرود و چه بسا پدر و مادرانی که با حضور در این نوع کلاسها با خودشان تامل میکردند که ما برای فرزندان مان چه کردهایم؟ و سهم ما در ناکامیهای آینده ایشان چقدر است ؟
مهرداد درباره چرایی برپایی کلاس حافظخوانی برای دانشآموزانش میگوید: من در کلاسهایحافظخوانی برای دانشآموز به شرح تلمیح و مراعات نظیر و غیره نمیپردازم بلکه آنها را با نگاه حافظ به زندگی آشنا میکنم. باید مخاطب خود را بشناسیم. ما تا به فرزندانمان عشق ورزیدن را نیاموزیم، نمیتوانیم انتظار داشته باشیم عاشقانه نگاه کنند. اگر نگاه عاشقانه به زندگی را آموخته باشند دیگر تفاوتی نمی کند که پزشک شود یا مهندس یا معلم. حافظ در شعرهایش به ما می آموزد اول دیگران را ببینیم و بعد به خودمان نگاه کنیم. اگر این ملکه ذهنمان شود دیگر کسی با کسی دعوا ندارد و در این صورت این جامعه واقعاً جامعه توحیدی میشود و انسان ارزش واقعی خودش را مییابد و تکریم میشود. کتاب خداوند هم با سوره حمد آغاز میشود، یعنی به انسان میگوید: اول تو حرف بزن و باز آخرین سوره «ناس» است و باز برای مردم و انسان.
خدمت به معلم، فرصتی از سوی خداست
مهرداد خطاب به معلمان و همکارانش میگوید: من خادم معلمان هستم و دست و قلمشان را میبوسم. خطاب به آنان میگویم اگر نان ندارید شاید به این خاطر است که هنوز بزرگی شما نزد خداوند برای دیگران قابل درک نیست. اگر فرد و مسئولی توانست به معلمان خدمت کند باید آن را از افتخارات دوران مسئولیتش یاد کند. در واقع، مسئولانی که می توانند کاری برای معلمان انجام دهند باید بدانند که این یک فرصتی است که خداوند برای شان فراهم کرده است زیرا اگر به معلم رسیدگی کنند در واقع به خدا رسیدهاند. ما صنفی هستیم که رئیسمان خداوند است و تا این اندازه معلم به خداوند نزدیک است. اوست که عشق و پرستش و ایثار و ایمان را میآموزاند.
مهرداد سختترین لحظه زندگیاش را زمانی توصیف میکند که به دلیل وضع اقتصادی، ناگزیر به ژاپن میرود و به شغل کارگری مشغول میشود. او میگوید: در ژاپن بنایی میکردم و در یکی از روزها که کنار ساحل شهر «سندایی» نشسته و آتش روشن کرده بودم تا غروب خورشید را در آن سرمای استخوانسوز تماشا کنم ناگهان تعدادی پلیس به سمت من آمدند. گفتند چه میکنی و من با زبان شکسته به ژاپنی به آنها فهماندم که شاعر و معلم هستم و در انتظار غروب خورشید نشستهام. به محض اینکه متوجه شدند معلم هستم بسیار به من احترام گذاشتند و گفتند بعد از تماشای غروب آفتاب مطمئنیم شما آتش را خاموش میکنید و رفتند. در همان لحظه که فشار غربت و فقر معیشتی و دوری از خانواده را تحمل میکردم، این غزل را گفتم :
«غم غریبی و تنگ غروب و تنهایی، کنـار ســاحل پر برف و سرد سندایی
گُزیده شــاعر ایرانیام که از غم نان، کشیده رخت خود از شاعری به بنّایی
خبــر برید به فردوسی بزرگ از من، دریـــغ فرصت دانـــایی و توانــــایی»
احمد مهرداد از آرزوی برزگش میگوید: من آرزویم این است، روزی که دار فانی را وداع گفتم در همان مدرسهها دفن شوم. بالاخره ۴۰ سال جوانیام را خرج کردهام و بگذارند جوانان از روی سنگ مزارم عبور کنند تا همچنان در کنارشان شاد بمانم؛ همانند آنچه حضرت آیتالله مرعشی نجفی(ره) وصیت کردند و در ورودی کتابخانهشان دفن شدند تا اهل علم و دانش از روی سنگ مزارش عبور کنند.
ارسال دیدگاه