گفت‌وگوی دانش‌آموز پانا با دختر شهید مدافع حرم؛

خاطرات شهید بی‌سر مدافع حرم به روایت دختر شهید‌

ما خبر نداشتیم که بابا چطور شهید شده. یک نفر برگشت گفت خوش به حالت حاج اصغر که مثل اربابت بی‌سر دفنی/ یک شب من خواب پدرم را دیدم. خواب دیدم همه ما در حرم امام حسین(ع) هستیم. همه رزمنده‌ها لباس خاکی به تن دارند و با صدای بلند لبیک یا حسین می‌گویند. بابا از بین رزمنده‌ها بیرون می‌آید و می‌گوید این‌ها همه به لطف این‌ رزمنده‌هاست

تهران (پانا) - دختر شهید حاج اصغر فلاح پیشه، از مدافعان حرم از خاطرات خود با پدر شهیدش گفت.

کد مطلب: ۱۳۰۱۰۵۸
لینک کوتاه کپی شد
خاطرات شهید بی‌سر مدافع حرم به روایت دختر شهید‌

به مناسبت سالروز بزرگداشت مقام شهدای مدافع حرم ۱۹ ‌مردادماه مصادف با شهادت امام سجاد(ع) کادر فرهنگی دبیرستان فرزانگان ۴ در منزل شهید حاج اصغر فلاح‌پیشه حضور یافتند و با خانواده ایشان دیدار کردند. فلاح پیشه متولد ۱۳۴۵ در تهران، بازنشسته سپاهی و دارای دو فرزند دختر و یک پسر است. او جانباز ۲۵ درصد جنگ تحمیلی و برادر شهید امیر فلاح پیشه است.

شهید فلاح پیشه برای گذران زندگی به شغل دوم نیز مشغول بوده است. دخترش محدثه فلاح پیشه می‌گوید: «بابا از ساعت ۱۲ الی ۵ صبح مسافر جابجا می کرد. در طول زندگی هر شغلی را امتحان می‌کرد. پدرم کار را عار نمی‌دانست. اعتقاد داشت روزی حلال باشد از هرجایی دربیاید.»

وی ادامه می‌دهد: «فلاح پیشه اواخر سال هفتاد از طرف سپاه پاسداران مأمور به خدمت به بسیج منطقه ۱۷ و ۱۸ می‌شود. پشتکار او مثال‌زدنی بوده، به‌طوری که حتی فرمانده بسیج هم برای هر کار نشدنی با او تماس می‌گرفته است. بعد از چند سال خدمت صادقانه در بسیج، سپاه تصمیم به اتمام مأموریت می‌گیرد. اما بسیج مجوز پایان مأموریت را نمی‌دهد. این زمان بود که شهید، تصمیم به بازنشستگی می‌گیرد و ولی در بخش‌های دیگر مشغول به کار می‌شود و تصمیم می‌گیرد برای کمک به یکی از دوستانش که رئیس یک کاروان زیارتی بوده است در کلاس‌های مربوطه شرکت کند.»

دختر این شهید عنوان می‌کند: « بعد از کارکردن در کاروان زیارتی، ستاد عتبات ‌عالیات درخواست همکاری مبنی بر فعالیت در ستاد کاظمین را دریافت می‌کند. وی در بخش مربوط به اطعام و تغذیه مشغول به کار می‌شود. با تلاش‌ها و سخت‌کوشی‌های فراوان، موفق می‌شود تا فضایی فراهم کند تا زائران کاظمین بتوانند یک شب در جوار حرم امام موسی کاظم (ع) اقامت داشته باشند. او معمولاً از خرداد تا اواسط مهر در کاظمین به زائرین خدمت می‌کرد. شخصاً روی نظافت هتل‌ها نظارت داشت و توانست مرکزی برای حرم راه‌اندازی کند تا غذاهای بهداشتی ایرانی در اختیار زائران قرار بگیرد. برای خرید مواد غذایی شخصاً تا لب مرز ایران می‌آمد و مواد باکیفیت تهیه می‌کرد.»

محدثه دختر شهید می‌گوید: «به لطف بابا ما هر ۴۵ روز یک‌بار می‌توانستیم برای زیارت به کاظمین برویم. آن‌جا که بودیم پدرم را فقط موقع شام می‌دیدیم. طوری نبود که برای‌مان رفع دلتنگی شود. ایشان خیلی پیگیر کارها بودند. ما تا ۱۱ شب صبر می‌کردیم تا بتوانیم با بابا غذا بخوریم.»

فلاح‌زاده در تاریخ ۱۱‌ام دی‌ماه سال ۱۳۹۴ راهی سوریه می‌شود. نکته جالب درباره این اعزام ناگهانی بودن آن است. دختر شهید، داستان سفر پدر را اینچنین بازگو می‌کند: «بابا خیلی درباره شهادت حرف نمی‌زد. نمی‌گفت از دوستانم جا ماندم. با خصوصیات اخلاقی که از پدرم سراغ داشتم کنجکاو بودم که چرا در مورد رفتن به سوریه سخنی به میان نمی‌آورد. برادرم برای دفاع از حرم خیلی اشتیاق داشت. در خانه مدام از رفتن حرف می‌زد. پدرم هم می‌گفت هر وقت خواستم بروم تو را هم با خودم می‌برم. از این جمله یک هفته هم نگذشته بود که پدرم به مادرم گفت: قرار است گروهی برای تدارکات و تهیه غذا به سوریه بروند و اگر بخواهد برود رضایت مادرم را می‌خواهد. قبل‌تر که در کربلا بودیم، شنیده بودم قرار است راه سوریه را برای زیارت باز کنند. برای همین از پدرم پرسیدم برای کارهای ستادی آن‌جا می‌روید یا نه که مادرم گفت: بله. فکر کنم این صبحت‌ها اربعین اتفاق افتاد. دو ماه بعد یک روز از دانشگاه به خانه آمدم و فهمیدم بابا قرار است با بچه‌های پادگان برای دوره آموزشی شب را بماند. ولی غروب برگشت. از او پرسیدیم که شما که قرار بود نیایید پس چرا برگشتید؟ ایشان گفت برای گرفتن پاسپورت آمدم. قرار بر این شد که ۱۰ روزه برویم با بچه‌ها موقعیت منطقه را شناسایی کنیم. به پادگان برگشتند و کمی بعد دوباره در خانه زده شد. پرسیدیم چه شده برگشتید. گفتند چون قرار است راهی شویم اجازه دادند در کنار خانواده باشیم.»

وی ادامه می‌دهد: « پس از روز اعزام، تا ۱۰ روز هیچ خبری از ایشان نبود تا اینکه روز یازدهم پس از نصب بی‌سیم‌ها و تلفن‌ها با خانواده خود تماس می‌گیرند. وی هر هفته با ما در ارتباط بود.»

دختر شهید می‌گوید: «هر چه از بابا می‌پرسیدیم کجاست حرفی نمی‌زد. هفته اول توانستیم طاقت بیاوریم و با او صحبت کنیم ولی از هفته دوم به بعد فقط پشت‌گوشی بغض می‌کردیم. من گریه نمی‌کردم ولی خواهر بزرگم بعد از قطع کردن گریه می‌کرد. ولی من مدام به او می‌گفتم نباید گریه کند برای اینکه بابا را نگران اینجا می‌کند. پدرم وقتی به سوریه می‌رفت به دوستانش گفته بود من خیالم از بابت بچه‌هایم آسوده است. آن‌ها به دوری عادت کرده‌اند.»

آخرین تماسی که از طرف پدر با خانه گرفته می‌شود ۱۹ بهمن‌ماه است. پدر پشت تلفن به دخترش می‌گوید که برگه خروج را گرفته است و هفته دیگر پنج‌شنبه برمی‌گردد اما کسی فعلاً نباید خبردار شود. روز ۲۲ بهمن سیلی از تماس‌ها با خانه و تلفن حاج اصغر گرفته می‌شود.

خانم فلاح‌پیشه می‌گوید: «دایی‌هایم دائم با خانه تماس می‌گرفتند. بعدها فهمیدیم آن‌ها خبرهایی از بابا داشتند و نمی‌خواستند تا وقتی دقیقا چیزی معلوم نشده ما متوجه شویم. تا اینکه روز ۲۳ بهمن من از خواب بیدار شدم. وقتی اینستاگرام را چک کردم دیدم همه به خانواده شهید فرزانه (یکی از دوستان شهید که با هم اعزام شده بودند) تبریک و تسلیت می‌گویند. من و خواهرم ترسیده بودیم برای همین به دایی‌ها زنگ زدیم تا خبری از بابا بگیریم. آن‌ها هم پیگیری کردند و گفتند شایعه است. انگار چند نفر دیده بودند که بابا مجروح شده بوده. سفره ناهار را که جمع کردیم سردار بهشتی و دایی‌هایم آمدند. همین که سردار بهشتی روی سر امیرحسین دست کشید با دو زانو به زمین افتادم و ناخودآگاه دو رکعت نماز صبر حضرت زینب خواندم. آمده بودند تا اطلاع دهند که بابا تیر خورده و بعد از آن دیگر کسی او را ندیده است. خدا همان لحظه آن صبری را که باید.‌.. به ما داد. یک ماه و نیم از بابا بی‌خبر بودیم. هر سری یک چیزی می‌شنیدیم. هر کسی چیزی می‌گفت. یکی می‌گفت ماشالا امیرحسین چقدر شبیه باباشه. خدا حفظش کند. خدا پدرش را بیامرزد. ولی ما متوجه معنی این حرف‌ها نمی‌شدیم. این حرف‌ها روی ما تأثیری نداشت.»

وی ادامه می‌دهد: « تا اینکه یک شب من خواب پدرم را دیدم. خواب دیدم همه ما در حرم امام حسین(ع) هستیم. همه رزمنده‌ها لباس خاکی به تن دارند و با صدای بلند لبیک یا حسین می‌گویند. بابا از بین رزمنده‌ها بیرون می‌آید و می‌گوید این‌ها همه به لطف این‌ رزمنده‌هاست. دو روز بعد از این خواب پدر با ما تماس می‌گیرد و خیال‌مان راحت می‌شود. تا اینکه یک روز امیرحسین از مدرسه با نگرانی و اضطراب برمی‌گردد. چیزهایی شنیده و می‌خواست سایت داعش را چک کند. می‌گفت: سر بابای من را ذبح کردند. امیرحسین هم شنیده بود که عکسش را در سایت گذاشته‌اند. برای همین می‌خواست ببیند. ولی داییم نگذاشت ببیند. می‌خواستند ۸ اسفند خبر شهادت بابا را به ما بدهند، ولی دوستانش می‌گویند شاید عکس فتوشاپ بوده و برای همین صبر می‌کنند تا مطمئن شوند. در تعطیلات عید هرجا که می‌رفتیم، زود برمی‌گشتیم تا اگر بابا زنگ می‌زد خانه باشیم. ۱۴ فروردین تولد من بود. می‌خواستند آن روز خبر شهادت را بدهند ولی گفتند بگذارید برای دختر شهید تولدش را بگیرند. روز بعد خبر بدهیم. روز ۱۶ فروردین خواهرم از خواب بلند شد. تلفن را از برق کشید و به امیرحسین گفت لازم نیست به مدرسه برود. او هم نرفت و ما دوباره خوابیدیم. تا اینکه گوشی خواهرم زنگ خورد و گفت آقای بهشتی می‌خواهد برای عید دیدنی بیاید. از آنجا یک تلاطمی در ما ایجاد شد. دایی‌هایم یکی‌یکی آمدند. از سپاه قدس هم دوستان بابا آمده بودند. خانه پر شده بود. همین که گفتند تبریک می‌گوییم خواهرم شروع به گریه کرد. مادرم ناراحت بود. می‌گفت کاشکی زودتر می‌گفتید تا ما آبروی شهید را نمی‌بردیم. ما خبر نداشتیم که بابا چطور شهید شده. یک نفر برگشت گفت خوش به حالت حاج اصغر که مثل اربابت بی سر دفنی. در این لحظه مسجد تکان بزرگی خورد. داییم می‌گفت مردها هم مثل‌ زن‌ها ضجه می‌زدند.»

دختر شهید بیان می‌کند:‌ « بعد از این حرف من بیهوش شدم و وقتی به هوش آمدم فهمیدم که خداوند سر سوزن صبری به ما نشان داد تا شکایت نکنیم و نگوییم که چرا این اتفاق برای ما افتاده. به نظرم از همان ابتدا حضرت زینب(س) به ما آن آرامش را داده بود. صبر داد که ناله و شکایت نکنیم. خداوند سر سوزنی از استواری که حضرت زینب (س) در عاشورا و کاخ یزید داشتند را به ما دادند تا ما هم مثل ایشان استوار باشیم.»

پیکر شهید مدافع حرم حاج اصغر فلاح پیشه هنوز به وطن بازنگشته است و یادبود ایشان در بهشت‌ زهرای تهران است.

دانش‌آموز خبرنگار: فاطمه چمنی

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار