حنانه یزدانی*

مثل الماس

پشت به دیوار کاهگلی خانه مادر بزرگ نشسته‌ام. بوی عطر کاهگل خیس خورده با عطر رازقی و یاس‌های توی باغچه مشامم را نوازش می‌دهد. شمعدانی‌های کنار حوض خانه مادربزرگ با وزش نسیم، تکان می خورند و ماهی قرمز درون حوض، برای دیدن گل‌های قشنگ اطراف حوض ، پرش ارتفاع می‌گیرد. صدای گنجشک‌ها با صدای قل قل سماور مادربزرگ در هم پیچیده، مادربزرگ روی شاه‌نشین کنار سماور نشسته و با تسبیح در دستش ذ کر می گوید.

کد مطلب: ۱۰۹۹۳۹۵
لینک کوتاه کپی شد
مثل الماس

با دست های لرزانش برایم چای میریزد. چه عطر و مزه دل‌انگیزی دارد چای دست مادربزرگ. به چشمانش نگاه می کنم، چروک اطراف چشمانش حکایت از دوران سختی‌ها و سال‌هایی که با رنج و شادی توام گذشت دارد تا امروز من از شنیدن قصه زندگیش برای لحظاتی، رنج فراوان زندگی ماشینی را فراموش کنم. از 5 سالگی‌اش گفت که با تار و پود قالی آشنا شد و با نقش و نگار آن خو گرفت و از دستانی که طعم زخم کاردک قالی را چشیدند تا طعم شیرین قالی بافی را بچشند.

عطری خانم، کنار تار و پود قالی بزرگ و بزرگ تر شد. دویدن و مسابقه دادن با خواهرانش تا سر چاه آب و کشیدن آب از چاه و کوزه بر سر گذاشتن، بزرگترین تفریح او در کودکی بوده است. هنوز هم اگر به دور دست‌ها سفر کنی حتما صدای خنده های کودکانه دختران قدیم را موقع آب آوردن از چاه می‌شنوی، صدای کفشهای لاستیکی که وقتی خیس می شدند شَرَق شَرَق صدا می‌دادند. دویدن اطراف باغ‌هایی پر از گل‌های بنفشه و دیدن پرواز پروانه‌ها و حتما مسابقه برای گرفتن زیباترین آن‌ها و در این بین سختی زمین خوردن‌ها و دوباره آب را از چاه بیرون آوردن. تا وقتی به خانه می رسی خستگی راه را با پیچمه‌های قالی از تن به در کنی. انگار قدیمی‌ها بیشتر طعم مهربانی را درک می‌کردند. شب که می‌شد همه دور چراغ گرد سوز جمع می‌شدند و از خاطراتشان می‌گفتند و به غم بی‌پایان روزهای خود می‌خندیدند.

دخترک قصه ما، 13 ساله بود که با لباس سفید عروسی و چادر حریر سوار بر اسب سفید، خانه پدری را ترک کرد و سوار بر بخت سفید زندگی شد. زندگی که تنها با یک خانه و یک فرش شروع شده و حالا او بود که باید زندگی‌اش را می ساخت. حالا علاوه بر قالی‌بافی باید با همسرش سبد چوبی می‌بافت. کار بافتن تیره‌ها برای شب‌ها بود و زمان استراحت و روزها قالی‌بافی و دوشیدن شیر گاوها و درست کردن ماست و کره و مسئولیت او با تولد فرزندانش چند برابر شد.

عطری خانم بچه ها را بغل می‌گرفت و قالی می‌بافت، آن‌ها را بر دوش می‌گرفت و شیر گاوها را می‌دوشید، روی پاهایش می خواباند و سبد درست می کرد. با هر گره به قالی درسی از عشق و وفاداری درسی از گذشت و بزرگواری را یاد فرزندان می‌داد. دخترم دنیا را بسپار به اهلش، هر چقدر هم که دنبالش بدوی بالاخره یک روز باید همه داشته‌ها را بگذاری و بروی. اما هر چقدر گذشت و مهربانی خرج آدم‌ها کنی برایت می‌ماند، این می شود توشه راه آخرتت. این‌ها را مادربزرگم بین قصه هایش می‌گوید تا از من نوجوان اول راه زندگی انسان پخته‌ای بسازد. برای ما این قصه‌ها مثل داستان بلند می‌ماند که صبح زمستانی یخ حوض وسط حیاط را بشکنی تا بتوانی لباس بچه‌ها را شست‌وشو دهی و آب را روی هیزم گرم کنی برای حمام کردنشان و او کنار همه این رنج ها، ذره ذره مهر و محبت در جان بچه‌ها ریخت و بزرگشان کرد. آدم‌ها اگر چراغ عشق در دلشان روشن باشد همه سختی‌ها را به جان می‌خرند، چه شب‌ها که تا به صبح کنار دار قالی خوابش نبرد تا قالی نه متری‌اش سر وقت فروش برود و همسرش به خاطر بدهکاری شرمنده مردم نشود.

چه شیرینی‌ها که به کام هردوی آن‌ها تلخ نشد تا مزه زندگی فرزندانشان شیرین شود. فرزندان بزرگتر که ازدواج کردند زندگی روی شیرینش را نشان عطری خانم داد. مادر بزرگ بودن گرچه مسئولیتی بزرگ است اما شیرینی خاص خود را دارد. اما افسوس که لحظات شیرین زندگی همیشه ناپایدارند. شنیدن خبر فوت همسرش ، به یکباره ، کوهی از غم و ترس و تنهایی را روی سرش ریخت. حالا او مانده بود و غصه بزرگ کردن بچه‌های کوچکش. او که با سختی انس گرفته، حالا خوب می‌داند که از پس این سختی‌ها چگونه پیروز بیرون بیاید. این هم یک جور امتحان خداست، در حضور خداوند باید همیشه راضی باشی چون او صلاح من و تو را از خودمان بهتر می‌داند. زن واقعی بودن خیلی سخت است. باید همه جوره مشکلات را تحمل کنی تا فردای روزگار بتوانی شرینی خوب بودن بچه‌هایت را بچشی. حالا مادربزرگ مانده و نوه های شیرینی که گویا هیچگاه قرار نیست آغوش گرم پدربزرگ را بچشند و حس امنیت و آرامش را تجربه کنند. چاییم سرد شد. مادربزرگ برایم عوضش کرد و من به دستان چروکیده و خسته‌اش خیره ماندم. چه رنج ها که در پس این چروک‌ها نهان است و چه مهری دارد این مادربزرگ من.

روزگار از آن دختر بچه پر از شور سیزده ساله چه بانوی مهربان و آرامی ساخته. آنقدر که نگاه به صورتش آرامم می‌کند، هیچ چیز دیگری این حس را برایم ندارد، بی اختیار سرم را در دامانش می‌گذارم، با دست‌های مهربانش موهایم را نوازش می‌دهد.

چه حس امنیت عجیبی دارد دست هایش. چه نعمت بزرگی است پدر بزرگ و مادربزرگ. بهانه‌ای برای آرامش، بهانه‌ای برای دورهمی‌های جمعه شب‌ها و خندیدن‌ها و شیطنت‌های کودکانه بزرگترها. دست لرزان و خشکیده‌اش را می‌گیرم و بوسه بر دست‌هایش می زنم. نگاهم را توی چشم‌هایش می‌دوزم، می گوید: الهی عاقبت بخیر شوی و می‌دانم که همین دعا برای خوشبختی من کافیست. قطره اشکی زلال و گرم، روی گونه‌ام می‌چکد. خدایا، دارایی من از تمام دنیای زمینی همین مادربزرگ مهربان و همیشه خندان است. خدایا همه مادربزرگ‌های سرزمینم را در پناه خودت حفظ کن، مادربزرگ قصه می گوید: "الماس وقتی از دل کوه بیرون می‌آید، گرچه زیباست اما قیمتی نیست، گوشه دارد، گوشه‌های خاردار، ناخالصی هم زیاد دارد، همین ناخالصی‌هایش نمی‌گذارد جلوه‌اش دیده شود، سنگ تراش آنقدر صیقلش می‌دهد تا صاف و یکدست و بدون ناخالصی شود، آنوقت می‌شود یک سنگ قیمتی. آدم‌ها هم همینطور هستند، آنقدر باید در چرخش و گردش روزگار سختی‌ها را تحمل کنی و خار به پایت فرو برود تا یک روز، جایی، بتوانی گوهر وجودت را کشف کنی، وقتی شدی یک آدم خالص آنوقت با دیگران فرق داری، می شوی منبع آرامش دیگران و سنگ صبورشان. بعد می‌گویند فلانی مثل الماس می‌ماند." پلک‌های خسته‌ام را روی هم می‌گذارم و فکر می‌کنم به الماس وجود مادربزرگم، به اینکه چقدر مثل الماس می‌ماند، می درخشد و جلوه‌گری می کند. دستهای او را محکم می‌گیرم، عجب آرامشی دارد داشتن یک الماس ناب.

چه خوب است که درگیر و دار زندگی ماشینی شلوغ اطرافمان، گاهی سری به خانه مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها بزنیم، پای حرف‌های آن‌ها بنشینیم از تجربیات خوب و بد آن‌ها استفاده کنیم.

تجربه‌های ارزنده‌ای که روزی به قیمت از دست رفتن جوانی آنها تمام شده ولی امروز می‌تواند چراغ روشن زندگی خیلی از ما انسان‌ها باشد. لازم است تا دور از شلوغی و هیاهوی زندگی ماشینی امروز که حالا افسردگی روزهای کرونا هم به آن اضافه شده، پای صحبت بزرگترها بنشینیم تا اندکی آرامش را به روزهای تلخ و شیرین زندگی تزریق کنند. قدر این نعمت‌ها را تا وقتی هستند باید دانست.

*دانش‌آموز خبرنگار پایه نهم. دبیرستان شاهد ام ابیها. شهرستان آباده

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار