دخترکانی که زود به خانه شوهر فرستاده می شوند

تهران (پانا) - پیشانی‌نوشت این دختران همه مثل هم است. برای دختران این روستا، همه چیز از همان روزی شروع می‌شود که کلاس پنجم و دست بالا ششم را تمام می‌کنند.

کد مطلب: ۱۰۰۳۲۷۷
لینک کوتاه کپی شد
دخترکانی که زود به خانه شوهر فرستاده می شوند

به‌گزارش ایران، همان سالی که کارنامه‌هایشان را می‌گیرند و به‌جای کلاس‌های بالاتر، راهی خانه بخت می‌شوند. ارمغان ازدواج برای این کودکان چیزی نیست جز خداحافظی با سبکبالی‌های دوران کودکی. زنان این روستا، با چند فرزند، دخترکان دیروزند که در خردسالی بار سنگین مسئولیت اداره خانواده‌هایشان را بر گرده گرفته و خیلی زود به میانسالی رسیده‌اند. وقتی پای درد دل‌هایشان بنشینی، از آرزوهای کوچک گمشده‌شان می‌گویند. از حسرت‌هایی می‌گویند که گویی در دل‌ها دلمه بسته است. اینکه اگر درس می‌خواندند، دست‌کم تا دیپلم می‌رفتند و... این تمام آن چیزی است که آنها می‌خواهند؛ اما ندارند.

پرده اول: نامزدی شقایق
نزدیکی‌های ظهر به روستای بامدژ اهواز رسیدیم. کوچه‌ها باریک است و زمین هم خاکی. تا چشم کار می‌کند، خاک است و رد لاستیک ماشین‌هایی که روی این جاده‌های خاکی حک شده است. در این کوچه‌های خاکی تنها صدایی که به گوش می‌رسد، همهمه کودکان است و این پسران هستند که در گوشه و کنار این کوچه‌ها بازی می‌کنند. یکی دمپایی به پا دارد و آن یکی پای برهنه است و دیگری انگشت پاهایش از کفش زمخت و گلی‌اش بیرون زده، همه‌شان لباس‌های نازک و مندرس به تن دارند. بهترین‌شان که کتانی به‌پا دارند، فوتبال بازی می‌کنند و آنهایی که کفش به پا ندارند، تکیه داده به تیر چراغ برق و تنها نظاره می‌کنند. اما دخترها گوشه و کنار این خیابان خاکی از دور به اطراف نگاه می‌کنند سهم آنها در این سن و سال انگار فقط نگاه کردن است. زنان بزرگ‌تر هم کنار خانه‌هایشان زیر آفتاب سوزان اهواز نشسته‌اند و چشم‌هایشان هر غریبه‌ای را که می‌بیند، دنبال می‌کند. به‌ سمت یکی از آنها می‌روم؛ به‌نظر سن و سال‌دار می‌آید پسربچه‌‌ای پا‌برهنه‏ دورش می‏‌چرخد و بازیگوشی می‏‌کند. می‏‌رود زیر دست و پای مادر و در‏ می‌آید و باکی از پابرهنگی ندارد، سر صحبت را با او باز می‌کنم و می‌پرسم به‌دنبال دخترانی هستم که مجبور شدند در کودکی ترک تحصیل کنند. مثلاً در سن 12 یا 13 سالگی درس و مشق را رها کرده باشند آن‌هم به‌خاطر ازدواج.

سرش را برمی‌گرداند و می‌گوید: «جلوتر. همون در قهوه‌ای برای دخترش چند روز پیش شیرینی خوردن.» در خانه باز است و اهالی خانه نیز مشغول پختن نان. حیاط خانه‌ها را سایبان‌های پهن و کوتاه پوشانده و کنج هر حیاطی کیسه‌هایی هست برای غلات؛ شقایق کنار در ایستاده مدام این پا و آن پا می‌کند. حرف زدن با زنان این خانه درباره کودک‌همسری، آن هم در روستایی که همه دختران‌شان در سن و سال کم ازدواج کرده‌اند، کار چندان راحتی نیست. اسمش را که می ‏پرسم، دستش را جلوی دهانش می‌گیرد و با صدای آرام و خجالت‌زده‌ای می‌گوید: «شقایق». جثه ظریفی دارد؛ 14 ساله است و چند ماهی می‌شود درس و مشق را به‌خاطر ازدواجش رها کرده. او اگر امسال به مدرسه می‌رفت، باید با همکلاسی هشتمی‌اش سر و کله می‌زد اما انگار بخت با او و خیلی از دختران کم سن و سال این روستا یار نبوده و در همین سن و سال مجبور بوده‌اند درس و مشق را کنار گذارند و راهی خانه بخت شوند: «می‌خواستم درس بخونم نشد، دیگه.» شقایق سن و سالی ندارد و گویی تصوری از ازدواج و زندگی زناشویی ندارد. وقتی از همسرش و علاقه‌اش به او می‌پرسم، سرش را پایین می‌اندازد و زیر لب جملاتی می‌گوید که فهمیدنش برایم سخت است. صورتش گل انداخته، خجالت‌زده، بریده بریده جواب می‌دهد: «24 سالشه. خوبه خدارو شکر.» سرش همچنان پایین است و شرم روستایی‌اش مانع می‌شود تا در چشم‌های غریبه‌ای چون من زل بزند. از درس و همکلاسی‌هایش می‌پرسم. اینکه دوست ندارد به مدرسه برود یا نمی‌خواهد در آینده شغلی داشته باشد؟ هر چه می‌پرسم؛ یا می‌خندد و شانه‌هایش را به نشانه نمی‌دانم بالا می‌اندازد یا سرش را پایین می‌اندازد و جواب‌هایی مقطع می‌دهد.
می‌گویم:

درس خواندن را دوست داری؟
دارم
خب چرا ادامه ندادی؟
گفتن عروسی کنم.
کی گفت؟
بابام.
به پدر و مادرت نگفتی که می‌خوای درس بخونی؟
نه. نمیشه...
چرا نمی‌شه؟
خب نمی‌شه...
نمره‌هات چطور بود؟
خوب بود. 20 هم می‌گرفتم
کدوم درس رو دوست داشتی؟
- فارسی...

از آن‌طرف حیاط مادرش که انگار گوشش به حرف‌های ماست، با صدای بلند و لهجه عربی می‌گوید: «درس به چه دردی می‌خوره؟» پشت‌بندش اخم‌هایش را درهم می‌کند و جملاتی به زبان می‌آورد که به‌سختی متوجه می‌شوم. شقایق حرف‌های مادر را ترجمه می‌کند: «اینجا مدرسه نیست. اگر بخوام برم مدرسه، باید چند تا روستا اونورتر برم. بابام اجازه نمی‌داد برم. راه رفت و آمدش سخت بود یک‌سالی رفتم نمی‌شد تنها رفت و آمد کرد. توی مدرسه پسرا هم هستن و خب بابامون ناراحت می‌شه با پسرا تو یه کلاس بشینیم.» پشت دیوارهای خانه‌های این روستا انگار دختران زیادی چون شقایق هستند که به مدرسه نمی‌روند. می‌گویند تا مدرسه خیلی راه است و اگر بخواهند به روستاهای دیگر بروند، ماشینی برای رفت و آمد وجود ندارد. این را عمه‌های شقایق می‌گویند: «فقط شقایق نیست توی همین کوچه خیلی دخترها تا ششم میرن بعدش دیگه نامزد می‌کنن. چند سالی نامزد می‌مونن بعدش عروسی می‌کنن. اینجا مدرسه اگر بود درس می‌خوندن خیلی‌ها شوهر نمی‌کنن توی خونه هستن. مدرسه دوره.»

توی خونه چیکار می‌کنن؟
کمک مادرشونن.
پرده دوم: مادر شدن زینب
کنار گهواره پسرش نشسته و مدام آن‌را تاب می‌دهد. پیراهن گلدار به تن کرده و صورتش را با روسری بلند عربی پوشانده. رنگی به‌صورت ندارد. چهار روزی از زایمانش گذشته و حالا نه خودش و نه کودکش رمقی ندارند. می‌گویند زایمان در این سن نه برای مادر خوب است و نه برای فرزند. مادر فقط 15 سال سن دارد و اگر مدرسه می‌رفت، کلاس نهم بود و انتخاب رشته دبیرستانش را انجام می‌داد اما زندگی به او و خیلی از همسن و سالانش روی خوشی نشان نداده است. درد به هنگام زایمان امانش را بریده بود و هنوز که هنوز است، نتوانسته از تبعات آن رها شود و هنوز در جایش خوابیده است. از آن روزی که باردار شده تا همین امروز درد شکم رهایش نکرده. 13 ساله بود که درس و مشق را کنار می‌گذارد و به عقد مردی که 10 سال از خودش بزرگتر است، در می‌آید. 14 ساله که می‌شود به خانه سعید می‌رود و زندگی زناشویی‌اش را شروع می‌کند و حالا در 15 سالگی مادر شده. قصه ازدواج این دختران قصه‌ای پر از درد است. در این روستاها فقر و نداری حرف اول را در ازدواج دختران می‌زند. دخترانی که در نوجوانی ازدواج می‌کنند و در همان سن و سال هم مادر می‌شوند. حالا من در کنار یکی از همین دختران نشسته‌ام و از روزهای بعد از ازدواجش می‌شنوم: «اینجا رسمه که ازدواج کردی، با خونواده شوهرت زندگی کنی. خب وقتی عروسی می‌کنی، مسئولیت هم بیشتر میشه. ما دامداری داریم و کارهای بیرون با مرد است؛ اما کارهای خونه و تمیز کردن طویله و... با زن‌ها. چون دو تا جاری هستیم کارها رو با هم می‌کنیم. بعضی وقت‌ها پخت و پز می‌کنم. بعضی وقت‌ها هم شست و شو.» وقتی از او درباره درس و مدرسه و ادامه تحصیلش می‌پرسم، نگاهی به کودکش می‌کند و لبخندی بر چهره نزارش نقش می‌بندد؛ خنده‌ای که بیشتر حکایت از درد دارد. می‌گوید دوست داشته که درس بخواند اما مدرسه‌ای در روستا نبوده. او ادامه می‌دهد: «تا کلاس پنجم درس خوندم و بعدش ول کردم. چند تا روستای دیگه مدرسه بود . بابام اجازه نمی‌داد برم. راه دور بود و چاره نبود جز اینکه مدرسه نرم. خواستگار هم داشتم. شوهرم دادن. خوبه الان دوستش دارم ».

الان راضی هستی؟
آره. خدا رو شکر 2 ساله با هم هستیم تا حالا باهم تند حرف نزدیم. شوهرم خوبه. اذیتم نمی‌کنه.
چهره و رفتار زینب آنقدر کودکانه است که هر سؤالی می‌پرسم، چند دقیقه‌ای فقط نگاه می‌کند و بعدش می‌گوید: «نمی‌دونم چی بگم خانم.» انگار نه انگار که طرف حساب من یک همسر و یک مادر است. بیشتر با یک کودک هم‌سخنم. از او درباره روابط زناشویی‌اش پرسیدم اینکه در این سن و سال چه‌کسی به او یاد داده که چطور با همسرش کنار بیاید و اصولاً چه درکی از زندگی با یک مرد دارد: «خواهرام بهم گفتن چیکار کنم. خودم که چیزی نمی‌دونستم.» سرش را برمی‌گرداند و گهواره را تکان می‌دهد، می‌گوید: «خانم شما از شهر اومدین نمی‌دونید چرا این بچه اینقدر استفراغ می‌کنه، خیلی کوچیکه. بچه‌ام مریضه خانم.»
زینب درست می‌گفت بچه آنقدر کوچک و نحیف است که حتی نگاه کردن به او هم برایم سخت است؛ می‌گوید: «زایمانم خوب نبود درد داشتم یک ساله ازدواج کردم.» در روستایی که زینب زندگی می‌کند، آمار ترک‌تحصیل دخترانش در متوسطه اول بالاست. دختران این روستا خیلی زود ازدواج می‌کنند . اینها را زینب می‌گوید: «اینجا دخترا توی سن من زیاد ازدواج می‌کنن بعضی‌هاشون حتی توی سن‌های پایین‌تر هم نامزد می‌شن. یعنی تعجب نداره. اینجا برخی از دخترا توی سن پایین نامزد پسری می‌شن که اسم‌شون روی زبون می‌افته بعد چند سال عروسی می‌کنن.»

پرده سوم : زندگی مریم
تا غریبه‌ای به روستا وارد می‌شود، خیلی‌ها از خانه‌های اطراف سرکی می‌کشند تا ببینند که این تازه‌وارد به روستا کیست؟ نگاهم به روستاست به خانه‌هایی از آجر‌های سفالی و خشتی. درز کناری چارچوب در تمامی خانه‌ها به‌قدری باز است که حتی اگر نخواهی، می‌توانی تا انتهای خانه‌ها را ببینی، لباس‌هایی که روی بند است و زنانی که در حیاط خانه زیر نخل‌ها چمباتمه زدند. خانه‌ها زنگ ندارد، در کنار یکی از همین خانه‌ها چند زن جوان ایستاده‌اند و زیرچشمی نگاهم می‌کنند. نزدیک‌تر که می‌شوم، ریز ریز خنده‌هایشان بیشتر می‌شود. سرشان را پایین می‌اندازند. دختران و زنان روستا مثل پسران و مردان نیستند، دختران و زنان روستا سربه زیرتر و خجالتی‌ترند. می‌پرم وسط خنده‌ها و حرف‌هایشان. حالا که فهمیده‌اند خبرنگارم؛ شروع می‌کنند به درد دل کردن. از همه‌جا می‌گویند از خرابی‌های سیل، از روزهایی بعد از سیل، از بیکاری همسران‌شان و از بی‌پولی. مریم اما خوش زبان‌تر از دیگر زنان است. می‌خواهد از زنان روستا حرف بزند از رنج و اندوهی که در تمامی این سال‌ها در قلب‌شان مانده از همان دخترانی که به هزاران دلیل درس و مدرسه را رها کرده‌اند و حالا برای خودشان مادرانی شدند. وقتی اینها را می‌گوید، بغض دارد. او از دردی حرف می‌زند که خودش سال‌های سال طعمش را چشیده است.

مریم سنش به صورتش نمی‌خورد، می‌گوید 27 سال دارد اما همچون یک زن 50 ساله رد غم روی سر و صورتش نقش بسته است: «14سالم بود شوهرم دادن سال بعدش بچه‌دار شدم. اینجا همینه. همه توی همین سن و سال شوهر می‌کنن. خانم اینجا اگر مدرسه بود، بچه‌هامون درس می‌خوندن.» مریم از روزهای بعد از خواستگاری‌اش می‌گوید. از اینکه همیشه دلش می‌خواست زندگی کند، کودکی کند او دلش می‌خواست درس بخواند تا برای خودش کسی شود: «بچه بودم خیلی لاغر بودم. جوری بودم که چند ماه بعد از نامزدی عادت ماهانه شدم. نمی‌دونستم عروسی یعنی چی؟ نمی‌فهمیدم که نامزدی چیه؟ عروسی چیه؟ فقط یک روز مادرم گفت لباست رو عوض کن مهمون داریم. خواهرام گفتن که عروس می‌شم.»

اینها را با خنده می‌گوید. با تعجب می‌پرسم: - چیزی نگفتی؟
نه چی بگم. هر چی بگن باید قبول کنیم دیگه. هنوز هم همینه. بزرگ‌ترها هر چی بگن ما میگیم باشه. اون موقع هم مادرم خواست. بعد که انگشتر آوردن گفتن زن و شوهر شدین. می‌ترسیدم. حس خوبی نداشتم. برام خیلی سخت بود. الان 27 سالمه. سر بچه اول مشکل داشتم خیلی درد داشتم. طبیعی بچه‌ام رو به‌دنیا آوردم فکر کن دختر 14ساله چقدر توان داره مگه. خونریزی شدیدی داشتم. ضعف می‌کردم. الانم ضعف دارم. سر بچه دوم و سوم هم همین طور بود. الان طوری شدم که حوصله هیچ‌کس رو ندارم.»
اینها را می‌گوید و آهی می‌کشد. بقیه زنان هم با سر حرف‌هایش را تأیید می‌کنند: «بیشترشون به زن‌ها توجه نمی‌کنن خیلی عذاب کشیدم. من بچه دومم دختره. الان کلاس سوم ابتداییه. درس رو دوست داره. نمی‌ذارم زود ازدواج کنه. بچه چه گناهی داره بره خونه شوهر.» از آن‌طرف یکی از همین زنانی که کنارش ایستاده، می‌گوید که خب اینجا رسمه. مریم اخم‌هایش را درهم می‌کند و در جوابش می‌گوید: «رسم چه؟ ازدواج کنه که کار مادرشوهر بکنه. نه نمی‌ذارم؛ باید درس بخونه.»

هیچ وقت درباره ازدواج بچه‌های سن پایین با پدر و مادرتون حرف زدین؟
«نه دست ما نیست دست خودشونه ما کاری نمی‌توانیم انجام بدیم. هرچی خودشون می‌گن، باید انجام بشه. اینجا زن‌ها زندگی سختی دارن. ما برای بچه اولی عذاب کشیدیم. بچه بودم اصلاً بلد نبودم که چطور باید بچه بزرگ کنم. سه تا بچه دارم.»

رسمه انگار خونه همسرتون باید زندگی کنید؟
«آره. اینجا حیاط خونه بزرگه. توی هر حیاط 4 یا 5 تا اتاقه. اگر پسری بخواد زن بگیره، زنش می‌تونه توی یکی از این اتاق‌ها زندگی کنه. با خانواده شوهرش. خب اول عروسی آنقدر سخته. همه بچه بودیم ازدواج کردیم. حرف زیاد شنیدیم.»

از شوهرتون؟
«ها. خیلی اذیت می‌کنن. کتک نمی‌خوریم اما حرف‌هاشون بدتر از کتکه.»

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار